شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات ایثارگران ( شهدا - مفقود الاثرها - اسرا )

ما هم دل داریم ( از خاطرات شهید کمیل صفری تبار )

ما هم دل داریم ( از خاطرات شهید کمیل صفری تبار )

چهار پنج ماهی هست که مصطفی رو میشناسم . جوان خوش چهره و مهربان ، با یه ته ریش زیبا و چفیه دور گردنش که خیلی معصومیت چهره اش رو بیشتر کرده 
زن و زندگی رو رها کرده و برای دفاع از مقدساتش به جهاد اومده ... ادامه مطلب ...

کنارسید رحمان کسی را دفن نکنید ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

کنارسید رحمان کسی را دفن نکنید ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود، همان روز رفتیم به گلستان شهدا، سر قبر شهید سید رحمان هاشمی. دیگر گریه نمی‌کرد.
دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آن‌ها خیره شد؛ گویی چیزهایی می‌دید که ما از آن‌ها بی خبر بودیم.
  ادامه مطلب ...

کنارسید رحمان کسی را دفن نکنید ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

کنارسید رحمان کسی را دفن نکنید ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود، همان روز رفتیم به گلستان شهدا، سر قبر شهید سید رحمان هاشمی. دیگر گریه نمی‌کرد.
دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آن‌ها خیره شد؛ گویی چیزهایی می‌دید که ما از آن‌ها بی خبر بودیم.
  ادامه مطلب ...

آخرین سوال ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

آخرین سوال ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

در نوار مصاحبه به عنوان آخرین سوال از محمد پرسیدند :
اگر پیامی برای مردم دارید بفرمایید.
محمد گفت:.. ادامه مطلب ...

شهید سوخته ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

شهید سوخته ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

به نقل از شهید سید محمد حسین نواب (روحانی وارسته‌ای که در سال ۷۳ در منطقه بوسنی به شهادت رسید)
تعریفش را از برادرم که همرزم او بود زیاد شنیده بودم، یک‌بار یکی از نوارهایش را گوش دادم؛ حالت عجیبی داشت. ادامه مطلب ...

در آغوش امام زمان ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

در آغوش امام زمان ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجات‌های محمد را پخش می‌کردند،
 بیشتر مناجات‌ها و مداحی‌های محمد در مورد امام زمان بود؛ خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم،
  ادامه مطلب ...

بیسیم چی ( از خاطرات شهیدحاج امینی )

بیسیم چی ( از خاطرات شهیدحاج امینی )

خستگي نداشت. مي گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... اينقدر بدن آماده اي داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چي. بيسيم چي (شهيد) پور احمد...
  ادامه مطلب ...

عکس معروف ( از خاطرات شهید حاج امینی )

عکس معروف ( از خاطرات شهید حاج امینی )

بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد.  ادامه مطلب ...

آدم خوارها ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

آدم خوارها ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم . یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی ،اسلحه به دست به سمت ما می آید . از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده . او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می شد . میخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد . کسی همراهش نبود .  ادامه مطلب ...

کله پاچه ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

کله پاچه ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند.  ادامه مطلب ...

سفر به مشهد ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

سفر به مشهد ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد!
مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی!
  ادامه مطلب ...

جایزه عراق برای سر شاهرخ ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

جایزه عراق برای سر شاهرخ ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و فرمانده ها می داد ، تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر می شه!؟ با تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه!؟
  ادامه مطلب ...

غیرت و جوانمردی ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

غیرت و جوانمردی ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود...
  ادامه مطلب ...

ارادت به امام (ره)( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

ارادت به امام (ره)( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری‌ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت ناسزا میگفت.
ارادت شاهرخ به امام(ره) تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه‌اش را ... ادامه مطلب ...

روزهای پایانی ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

روزهای پایانی ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیروها در هتل آمدیم. شاهرخ، همه نیروهایش را آورده بود. رفتار او خیلی عجیب شده. وقتی سید دعای کمیل را می خواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود.از شدت گریه شانه هایش می لرزید!
  ادامه مطلب ...

بریدن گوش ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

بریدن گوش ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد وگفت: امشب برای شناسائی می ریم جاده ابوشانک. در میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی!گفت: هیچی، فقط نگاه کن!  ادامه مطلب ...

ظهور چقدر نزدیک است ؟( از خاطرات شهید احمدی روشن )

ظهور چقدر نزدیک است ؟( از خاطرات شهید احمدی روشن )

همسر شهید مصطفي احمدی‌روشن که از شاگردان مرحوم آيت‌الله عزيزالله خوشوقت بوده است چندی پیش با بيان خاطراتي از آن شهيد گفت: «فشار کاری برای ایشان خیلی سخت بود؛ آقا مصطفی را که می‌دیدی، همیشه چشمانش خسته بود و قرمز، ولی هیچ وقت عصبانی و اخمو نبود و با آن خستگی وقتی 12 شب می‌رسید خانه، می‌خندید.  
  ادامه مطلب ...

مسئولیت را قبول کن ( از خاطرات شهید برونسی )

مسئولیت را قبول کن ( از خاطرات شهید برونسی )

به شهید برونسی پیشنهاد کرده بودیم مسئولیت فرمانده تیپ را قبول کند. و هرچه اصرار کردیم ایشان قبول نکردند ، یک روزی آمد گفت مسئولیت تیپ را قبول می کنم. دلیلش را پرسیدم گفت .. ادامه مطلب ...

رضایت امام زمان(عج)( از خاطرات شهید احمدی روشن )

رضایت امام زمان(عج)( از خاطرات شهید احمدی روشن )

مصطفی هراسان از خواب بیدار شد، ولی دیدم داره می‌خنده
علت رو که سوال کردم، گفت:
  ادامه مطلب ...

معجزه شهدا ( از خاطرات شهید سید حسن ولی )

معجزه شهدا ( از خاطرات شهید سید حسن ولی )

شهید سید حسن ولی بسیار به کبوتر و پرورش آنها علاقه داشت و به آنها عشق می ورزید .
خواهر این شهید بزرگوار میگوید وقتی حسن دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند و وقتی شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن با آن روانه میشد رفته و برگشتند.. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد