شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهید اسماعیل دقایقی

<1>
چشم. الآن میآیم ( از خاطرات شهید اسماعیل دقایقی )

چشم. الآن میآیم ( از خاطرات شهید اسماعیل دقایقی )

من دقایقی رانمي شناختم ؛ ولي هر روز مي ديدم كه كسي مي آيد و چادرها و آبگير ها را ترو تميز مي كند. با خودم فكر مي كردم كه اين شخص فقط چنين وظيفه اي دارد.  ادامه مطلب ...

مهریه ( از خاطرات شهید دقایقی )

مهریه ( از خاطرات شهید دقایقی )

سال 58 تصمیم به عقد رسمی گرفتیم، مادرم مهر مرا بالا گرفته بود تا حداقل یک چیز این ازدواج که از دید آنها غیر معمول بود، شبیه بقیه مردم شود. ادامه مطلب ...

کیسه برنج ( از خاطرات شهید اسماعیل دقایقی )

کیسه برنج ( از خاطرات شهید اسماعیل دقایقی )

ازاو خواستم با خودرو سپاه برود که نپذیرفت.گفتم:حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد گفت اگر خواستی همین طور پیاده میروم وگرنه نمی روم.. ادامه مطلب ...

<1>
لوگوی سایت ابر و باد