شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات

والیبال ( خاطره ای از شهید بابایی )

والیبال ( خاطره ای از شهید بابایی )

پس از پایان این مرحله، دانشجویان می توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب كنند و عباس كه والیبالیست خوبی بود با تعدادی از بچّه های ایرانی یك تیم والیبال تشكیل داده بودند. آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود ادامه مطلب ...

طلاها را بفروش (خاطره ای از شهید بابایی )

طلاها را بفروش (خاطره ای از شهید بابایی )

پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش» ادامه مطلب ...

ضامن احمد! (خاطره ای از شهید احمد کشوری )

ضامن احمد! (خاطره ای از شهید احمد کشوری )

فرزندم چهار ماهه شده بود كه خواب سه بزرگوار را ديدم. آنان را شناختم؛ اما علی(ع) امام حسين(ع) و امام رضا(ع)؛ اما نمی‌فهميدم كه چه می‌گويند.
قنداقه احمد رو به رويم بود. امام رضا(عليه‌السلام)، دست مبارک‌شان را روی سينه‌شان گذاشتند و به فارسی به من فرمودند.. ادامه مطلب ...

خواب احمد ! (خاطره ای از شهید احمد کشوری )

خواب احمد ! (خاطره ای از شهید احمد کشوری )

كلاس چهارم ابتدايی بود كه يك روز پرسيد: «آيا من شما را اذيت می‌كنم؟» من از پسرم كاملا راضي بودم. گفتم: نه! دوباره از من خواست كه فكر كنم و به او بگويم كه از او راضی هستم يا نه. گفتم: شما هيچ وقت مرا اذيت نكرده‌ای.
گفت: ديشب دو تا مار دنبال من می‌آمدند. يكی از آن دو به من رسيد و از خواب بيدار شدم.
  ادامه مطلب ...

پول توجیبی (خاطره ای از شهید احمد کشوری )

پول توجیبی (خاطره ای از شهید احمد کشوری )

كلاس دوم راهنمايی كه بود؛ در مجلات عكس مبتذل چاپ می‌كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتي مغازه‌ها اين عكس‌ها را روی در و ديوار نصب می‌كردند و احمد هرجا اين عكس‌ها را می‌ديد پاره‌ می‌كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه می‌آمد و شكايت احمد را برای ما می‌آورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسي به حرمت پدرش به احمد چيزی نمی‌گفت. ادامه مطلب ...

نماز و روزه ( از خاطرات شهید بابایی )

نماز و روزه ( از خاطرات شهید بابایی )

عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها كه فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاك نعبد و ایّاك نستعین» را هفت بار با چشمانی اشكبار تكرار می كرد. ادامه مطلب ...

همسرداری ( ازخاطرات شهید حسن باقری )

همسرداری ( ازخاطرات شهید حسن باقری )

وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت ادامه مطلب ...

ثارالله ( ازخاطرات شهید عباس بابایی )

ثارالله ( ازخاطرات شهید عباس بابایی )

روزی به همراه شهید بابایی برای پرواز آماده شدیم.در آن زمان ایشان استاد پروازی بنده بودند و من هم شاگرد ایشان. وقتی برای پرواز آماده شدیم و خواستیم پرواز کنیم، هواپیما دچار اشکال شد و به ناچار از آن بیرون آمدیم. وقتی که کارکنان فنی هواپیما شروع به بررسی و رفع اشکال نمودند، شهید بابایی در کنار هواپیما روی زمین نشستند و آرام به کار آنان نگاه کردند. ادامه مطلب ...

پرواز انقلابی (از خاطرات شهید بابایی)

پرواز انقلابی (از خاطرات شهید بابایی)

قبل از پیروزی انقلاب در پایگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان « F-14» در یك مانور هوایی به مناسبت روز 24 اسفند شركت داشت. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگیهای لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمدیم. فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز می كرد. باید بگویم كه رژه در حضور شاه برگزار می شد. ادامه مطلب ...

روی اسم خود خط کشید ( از خاطرات شهید بابایی )

روی اسم خود خط کشید ( از خاطرات شهید بابایی )

مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما... ؟
ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سكوت كردم و بی آنكه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم ادامه مطلب ...

می برمش حمام ( از خاطرات شهید بابایی )

می برمش حمام ( از خاطرات شهید بابایی )

مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم كه ناگهان عباس را دیدم .
او معلولی را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و... ادامه مطلب ...

عباس عشق دوم داشت (از خاطرات شهید بابایی)

عباس عشق دوم داشت (از خاطرات شهید بابایی)

شب رفتن به حج ، توی خانه كوچكمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند.
عباس صدایم كرد كه برویم آن طرف ، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان ، كه قبل از این كه خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یكی راه زیادی نبود . ادامه مطلب ...

دائم الوضو ( ازخاطرات شهید تهرانی مقدم )

دائم الوضو ( ازخاطرات شهید تهرانی مقدم )

خیلی سخت است که انسان بخواهد در مورد کسی اینطور با قطعیت صحبت کند مگر اینکه مدت زیادی را با او زندگی کرده باشد. بنده حدود سی سال با حسن بودم و حتی یکبار ندیدم او برای نمازش وضو بگیرد ادامه مطلب ...

مرگ بر آمریکا ( از خاطرات شهید اسماعیل فرجوانی )

مرگ بر آمریکا ( از خاطرات شهید اسماعیل فرجوانی )

اسماعیل فرجوانی،فرمانده ی تیپ یکم لشکر7 ولی عصرعجل الله تعالی فرجه بود. اودریکی ازعملیات هامجروح گردید و یک دستش قطع شد. ایشان [شهید ] درعملیات والفجر4به شهادت رسید و ... ادامه مطلب ...

چادر ( از خاطرات شهید رجایی )

چادر ( از خاطرات شهید رجایی )

آمده بود مهمانی سر سفره هم نشسته بود اما دست به غذا نمی زد زن دایی پرسید : محمدعلی!مگر گرسنه نیستی؟ همانطورکه سرش پایین بود جواب داد: میتوانم خواهشی از شما بکنم !؟ ادامه مطلب ...

فرار از زن بی حجاب ( از خاطرات شهید برونسی )

فرار از زن بی حجاب ( از خاطرات شهید برونسی )

بعد از تمام دوره آموزشی ، هنوز کار تقسیم ، شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها و به قیافه ها به دقت نگاه  می کرد و دو سه نفر من جمله من را انتخاب کرد و به بیرون صف برد.
من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض ، قیافه روستایی و مظلومی داشتم. ما را عقب یک جیپ سوار کردند همراه یک استوار و رفتیم بیرجند . ادامه مطلب ...

زیارت امام رضا(ع) ( از خاطرات شهید مجید پازوکی )

زیارت امام رضا(ع) ( از خاطرات شهید مجید پازوکی )

از بچه های گردان تفحص بود. همراه علی محمودوند. کاروان 1000 تایی شهدا رو عازم مشهد الرضا علیه السلام کرده بودند، مشکل اینجا بود عده ای بنا کذاشتند بر سر و صدا کردن به خاطر نبودن 13 تا از پیکر مقدس این شهدا. قول داد و گفت هرجوری شده من این 13 تا شهید رو میارم. رفت شلمچه و شروع کرد زاری بالای یکی از کانال ها. ادامه مطلب ...

سرماخوردگی ( از خاطرات شهید باکری )

سرماخوردگی ( از خاطرات شهید باکری )

والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» ادامه مطلب ...

این چه حرفی بود تو زدی؟ ( از خاطرات شهید باکری )

این چه حرفی بود تو زدی؟ ( از خاطرات شهید باکری )

بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان . نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید.
فقط  یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد روی زمین . ادامه مطلب ...

نان و ماست!

نان و ماست!

هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد