شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

مطالب خان طومان

<12>
نماز شکر ( پیام همسر شهید محمد بلباسی )

نماز شکر ( پیام همسر شهید محمد بلباسی )

بعد از شنیدن خبر شهادت محمد، نماز شکر خواندم.
جان من و همسر و فرزندانم فدای یک لحظه ظهر عاشورای حضرت زینب (س)
  ادامه مطلب ...

شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی )

شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی )

باباجون! همه می‌دانند مفقودالجسد شده‌ای، اما مامان صبور و قهرمانم تو گوشم همش می‌گه "‌یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور" و امیدوارم .. ادامه مطلب ...

موی سر ( از خاطرات شهید سید جواد اسدی )

موی سر ( از خاطرات شهید سید جواد اسدی )

شهادت لیاقت می خواهد سید از کوچکی دوست داست مثل داداشش شهید بشه..
  ادامه مطلب ...

لباس سفید ( واکنش فرزند شهید رحیم کابلی  )

لباس سفید ( واکنش فرزند شهید رحیم کابلی )

من با دیدن شما خلع سلاح شدم شما با پوشیدن این لباس سفید توی دهان دشمن زدیدآمدم تسلیت بگویم و آرامش دهم ولی... ادامه مطلب ...

ساخت موکب ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

ساخت موکب ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

سید هادی پیگیر کارها بود و بهم گفت سجاد پایه ای؟ گفتم بسم الله مشکلاتی جلوی راه بود که نمیشد این حرکت انجام بشه روز عاشورا محمد رو دیدم.. ادامه مطلب ...

چشمت کور ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

چشمت کور ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

به داعش می‌گویم چشمت کور شود ما بازهم پسر داریم از کوچک و بزرگ، بچه‌هایم را با جان و دل برای جنگ می‌فرستم و داعش بداند به دست بچه‌های ایران و مازندران نابود خواهد شد. ادامه مطلب ...

دیده بانی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

دیده بانی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

برای همین پست و جایگاه بالایی در لشگر 25 کربلا داشت. شهید رادمهر خواب نداشت و در دیده بانی بی نظیر بود. او در کار بنایی استاد کار بود. وقت تعطیلات و فراغت.. ادامه مطلب ...

گوشی هندلی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

گوشی هندلی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

هر بار مرا می دید می گفت: تو آهنگران ما هستی. نام من را هم در تلفن اش آهنگران ثبت کرده بود و هر وقت تماس می گرفتم با نام حقیقی ام مرا به جا نمی آورد، تا صدایم را می شنید می گفت: ادامه مطلب ...

ترک گناه ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

ترک گناه ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

یک روز گفت من با خودم عهد کردم این کار را ترک کنم. با همتی که داشت سر عهدش ایستاد، آنقدر خوب شد که حتی به بقیه بچه ها تذکر می داد.. ادامه مطلب ...

طلبکاری  برای پست ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

طلبکاری برای پست ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

یک شب به جایش پست دادم و فردا آن روز کلی از من تشکر کرد. فردا شب بعد از پست خودم نوبت شهید مشتاقی بود. حسابی خسته بودم و رفتم حسین را صدا کردم، گفتم .. ادامه مطلب ...

توی چای بچه ها نمک می ریخت ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

توی چای بچه ها نمک می ریخت ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

اما با این همه شوخ طبعی سر نترس و شجاعت خاصی داشت. همان طور که خوش خنده بود و بچه ها را می خنداند. پای روضه های اباعبدالله خیلی نمکی گریه می کرد. حاضرم قسم بخورم اگر.. ادامه مطلب ...

با «کورنت» می زنند پر پر می شوی ها ! ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

با «کورنت» می زنند پر پر می شوی ها ! ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

در جوابم به شوخی گفت: حاج میثم تو بخواب من بیدارم. غصه نخور! همه این تکفیری ها را من یکه و تنها حریفم.. ادامه مطلب ...

خرج توپ را ریخت توی منقل ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

خرج توپ را ریخت توی منقل ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

چند دقیقه ای دور منقل نشسته بودیم که از توی مشت اش چیزی را به سرعت ریخت توی منقل و بلا فاصله دور شد. آتش الو گرفته بود، همه ما افتادیم دنبال حسین که حسابی حالش را جا بیاوریم.. ادامه مطلب ...

بی خیال شو برادر ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

بی خیال شو برادر ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

چرا در اتاق را باز گذاشتی؟ بچه ها سرما می خورند. رو کرد به من و با خنده خاص خودش گفت: نه داداش! دیشب با این بچه ها کُری داشتیم. شب وقت خواب دیدم آب معدنی های ما نیست.. ادامه مطلب ...

درجه تشویقی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

درجه تشویقی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

اگر برای کل بچه های لشگر تشویقی داده اید قبول میکنم اگر نه آن را نمی خواهم. ادامه مطلب ...

نماز جمعه ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

نماز جمعه ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

یک روز می­‌خواست برود نماز جمعه، وقتی خواست بند کتانی­‌اش را ببندد، رفتم روبروی پله جلویش را گرفتم، پرسیدم:«کجا»؟ گفت می‌روم نماز جمعه. گفتم نماز جمعه‌ی تو،.. ادامه مطلب ...

نظم ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

نظم ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

بسیار کمک حال من بود طوری که وقتی مهمان می‌آمد لذت می­‌بردم از اینکه همه چیز یکدست و سفره منظم چیده شده. خودش غذا نمی­­‌خورد تا مهمان‌ها غذایشان تمام شود.. ادامه مطلب ...

چهارشنبه سوری ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

چهارشنبه سوری ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

بچه­‌ها هم برای اینکه اذیتش کنند بطری نوشابه پر از بنزین را خالی می‌کنند روی محمد و لباسش آتش می­‌گیرد. بر اثر آن اتفاق پایش به شدت سوخت و با زحمت در بیمارستان مداوا شد.. ادامه مطلب ...

صحبت های اولیه ( از خاطرات شهید رحیم کابلی )

صحبت های اولیه ( از خاطرات شهید رحیم کابلی )

شهید کابلی در صحبت‌های اولیه‌ خواستگاری سه چیز خواسته بود: من دوست دارم با کسی ازدواج کنم که سه خصلت داشته باشد؛.. ادامه مطلب ...

دنیا ( از خاطرات شهید رحیم کابلی )

دنیا ( از خاطرات شهید رحیم کابلی )

اطرافیان همیشه اعتراض می­‌کردند و به من می‌گفتند که شما چگونه تحمل می­‌کنید، بچه­‌ها یک دل سیر پدرشان را ندیدند. یک روزی به او گفتم:«خسته نشدی؟ نمی‌خواهی استراحت کنی؟» گفت.. ادامه مطلب ...

<12>
لوگوی سایت ابر و باد