شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

شوخی با رزمنده ها

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
شوخی با رزمنده ها
فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت می‌کرد.
 وظایف را تقسیم می‌کرد و گروه‌ها یکی یکی توجیه می‌شدند.
 یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه‌ای بسیجی را توی جمع دید.
گفت: «پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده.»
خواست بگه موتورسواری بلد نیستم، ولی فرمانده آنقدر با اُبهت گفته بود که نتوانست.
 دوید سمت موتور، موتور را توی دست گرفت و شروع کرد به دویدن.
صدای خنده‏ ی همه‏ ی رزمنده‌ها بلند شد.
 

اشخاص

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد