شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

مطالب سعی و تلاش

<1>
ساخت سوخت موشک در ماهی تابه (خاطره ای از شهید احمدی روشن)

ساخت سوخت موشک در ماهی تابه (خاطره ای از شهید احمدی روشن)

یک ماهی‌تابه برداشت و رفتیم توی حیاط خوابگاه. دست کرد توی جیبش و یک پاکت آورد بیرون. ماده خمیری مانند سفیدی را انداخت توی ماهی‌تابه. کبریت بهش زد و گفت «در رو!». ادامه مطلب ...

وصیت نامه شهید حمید باکری

وصیت نامه شهید حمید باکری

در اين لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشيماني وصيت خود را مي نويسم و علم كامل دارم
كه در اين ماموريت شهادت ، جان به پروردگار بزرگ بايد تسليم نمايم انشاالله كه خداوند متعال با رحمت و بزرگواري خود گناهان بيشمار اين بنده خطاكار را ببخشند ادامه مطلب ...

خلوص و سعی تلا ش ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

خلوص و سعی تلا ش ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت « علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم.  ادامه مطلب ...

زندگینامه  شهید مصطفی احمدی روشن

زندگینامه شهید مصطفی احمدی روشن

مصطفي احمدي روشن در 17 شهريور 1358 چشم به جهان گشود.
در سال 1377 در رشته مهندسي شيمي وارد دانشگاه صنعتي شريف مي شود.
وي از بسيجيان فعال بود و در دوران دانشجويي به عنوان معاون فرهنگي بسيج دانشجويي دانشگاه شريف فعاليت مي نمود.
  ادامه مطلب ...

سرماخوردگی ( از خاطرات شهید باکری )

سرماخوردگی ( از خاطرات شهید باکری )

والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» ادامه مطلب ...

شناسایی ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

شناسایی ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و... ادامه مطلب ...

پوست کلفت!  (از خاطرات شهید احمدی روشن)

پوست کلفت! (از خاطرات شهید احمدی روشن)

از در مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود، مثل همیشه.
درس و بازیمان که تمام می شد، می رفت... ادامه مطلب ...

حل مسئله (از خاطرات شهید احمدی روشن)

حل مسئله (از خاطرات شهید احمدی روشن)

دبیرستان، سال اول، نفری سه چهارتا تجدید آوردیم. سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی. افتادیم دنبال درس. مسئله های جبر، مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان برنمی آمد، حل می کردیم... ادامه مطلب ...

تعلیق غنی سازی (خاطره ای از شهید احمدی روشن)

تعلیق غنی سازی (خاطره ای از شهید احمدی روشن)

چند ماه به خاطر تعلیق غنی سازی، سایت نطنز تعطیل بود، ولی مصطفی آنجا را رها نکرد. روز آمد خانه، گفت «به خدا یه کاری کردن که ما ببوسیم کار رو بذاریم کنار.» ادامه مطلب ...

لودر (از خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن)

لودر (از خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن)

هفته ای چهار پنج بار بین نطنز و کاشان و تهران می رفت و می آمد. نه یک ماه و دوماه، نه یک سال و دوسال؛ هشت سال کارش همین بود. ... ادامه مطلب ...

خدمه همراه (از خاطرات شهید احمدی روشن)

خدمه همراه (از خاطرات شهید احمدی روشن)

قرار بود چند نفر از سازمان به عنوان خدمه همراه مان بیایند. چشمم آب نمی خورد که به درد کار بخورند و آبی ازشان گرم شود. آدم های سفارشی که سازمان ها معرفی شان می کردند، معمولاً کار نمی کردند. وقتی دیدمش .... ادامه مطلب ...

فقط خدمت (از خاطرات شهید صیاد شیرازی)

فقط خدمت (از خاطرات شهید صیاد شیرازی)

همیشه حاضر بود...هیچ وقت خودش رو کنار نمیکشید...
حتی وقتی بنی صدر خلع درجه اش کرد. با لباس بسیجی می رفت سپاه
مثل یه بسیجی صفر کیلومتر کار می کرد.... ادامه مطلب ...

نماز شبش قضا نشد ( از خاطرات شهید ماشاالله شیخی )

نماز شبش قضا نشد ( از خاطرات شهید ماشاالله شیخی )

يك شب هوا به شدت سرد بود . دماي هوا زير صفر بود ، آب لوله ها در اثر سرما يخ زده بود و امكان حمام كردن وجود نداشت .حتي حوضچه كنار آسايشگاه هم يخ بسته بود. ديدم هي به اين طرف و آن طرف مي رود .  ادامه مطلب ...

چرا به مرخصی نمی رین؟ ( از خاطرات شهید کلهری )

چرا به مرخصی نمی رین؟ ( از خاطرات شهید کلهری )

این را وقتی به من گفت که بهش گفتم : چرا نمیرین مرخصی ؟... ادامه مطلب ...

نمی توانست موتور سواری کند ( از خاطرات شهید مرحمت بالازاده )

نمی توانست موتور سواری کند ( از خاطرات شهید مرحمت بالازاده )

چون جثه شهید بسیار کوچک بود  و نمی‌توانست موتور سواری بکند با یکی از دوستانش می‌آمد، وقتی می‌خواست بایستد، ... ادامه مطلب ...

حوصله ام سر رفته! ( از خاطرات شهید خرازی )

حوصله ام سر رفته! ( از خاطرات شهید خرازی )

دکتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود.
آوردیمش خونه. عصر نشده گفت: بابا حوصلم سر رفته...! ادامه مطلب ...

راز ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

راز ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

خیلی اصرار کردم تا بگوید . گفت: باشه وقتی رفتیم بیرون. گفتم امکان نداره. باید همین جا توی حموم به من بگی.... ادامه مطلب ...

خودت بخور و خودت پاسخگو باش ( از خاطرات شهید باکری )

خودت بخور و خودت پاسخگو باش ( از خاطرات شهید باکری )

چند روز بود كه صبح زود تا ظهر پشت خاك ريز مي رفت و محور عملياتي لشگر را تنظيم مي کرد . هواي گرم جنوب؛ آن هم در فصل تابستان، امان هر كسي را مي بريد. يكي از همين روزها نزديك ظهر بود كه آقا مهدي  به طرف سنگر بچه ها آمد و.... ادامه مطلب ...

شهادت را به کسانی می دهند که پرکارند ( از خاطرات شهید بیضایی )

شهادت را به کسانی می دهند که پرکارند ( از خاطرات شهید بیضایی )

حاج قاسم خیلی ضیق وقت دارد. این کت و شلواری که تنش هست را می‌بینی؟ شاید اصرار کرده‌‌اند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا حاج قاسم همین قدر هم وقت ندارد.. ادامه مطلب ...

خستگی ناپذیر

خستگی ناپذیر

وقتي با بابا بر مي گشتيم خانه، براي من ديگر جاني باقي نمانده بود. اما بابا که قطعا خيلي بيشتر از من دويده بود و خسته شده بود،... ادامه مطلب ...

<1>
لوگوی سایت ابر و باد