شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

راز ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
راز ( از خاطرات شهید مهدی باکری )
خیلی اصرار کردم تا بگوید .

گفت: باشه وقتی رفتیم بیرون.

گفتم امکان نداره.باید همین جا توی حموم به من بگی.

قسمم داد و گفت : تا من زنده ام نباید واسه ی کسی تعریف کنی ها.

زخم طناب بود روی هر دو شانه اش...

از بس جنازه ی شهدا راآورده بود عقب.....

مطالب دیگر از این اشخاص

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد