شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

مطالب شهید سید مرتضی آوینی

<12>
شهادت، لباس تک سایز ( خاطره ای از شهید آوینی )

شهادت، لباس تک سایز ( خاطره ای از شهید آوینی )

شهید گنجی جمله ای را ابراز کرد که شهید آوینی در جواب جمله جالبی گفت. من بین این دو شهید بودم.
شهید گنجی خطاب به شهید آوینی گفت: «حاج مرتضی! دیگر باب شهادت هم بسته شد».
آوینی در جواب گفت... ادامه مطلب ...

شیرینی زندگی ( خاطره ای از شهید آوینی )

شیرینی زندگی ( خاطره ای از شهید آوینی )

جعبه شیرینی را جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت: می توانم یکی دیگر هم بردارم؟ گفتم: البته این حرفها چیه سید؟! و سید یک شیرینی دیگر هم برداشت، اما هیچ کدام را نخورد ادامه مطلب ...

خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه كار داري؟

خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه كار داري؟

«يوسف جان ! دوستت دارم. هر جا مي خواهي بروي، برو! هر كاري كه مي خواهي بكني، بكن! ولي بدان براي من پارتي بازي شده و اجدادم هوايم را دارند» ديگر طاقت نياوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض كردم سيد پيش از رسيدن نامه ات خبر پارتي ات را داشتم ادامه مطلب ...

زندگینامه شهید مرتضی آوینی

زندگینامه شهید مرتضی آوینی

از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می‌سرود داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد تحصیلات دانشگاهی‌اش را نیز در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورت‌های انقلاب به فیلم‌سازی پرداخت ادامه مطلب ...

خدا لعنتت کند! (خاطره ای از شهید آوینی )

خدا لعنتت کند! (خاطره ای از شهید آوینی )

احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود.
سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... ادامه مطلب ...

خوش خلقی ( از خاطرات شهید آوینی )

خوش خلقی ( از خاطرات شهید آوینی )

این که تعداد مسئولیت هایی که داشت از حد توانایی های یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمی‏کردیم؛ با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده‏ مان بود. وقتی من می گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می برد ادامه مطلب ...

مفهوم زیبای آزادی ( از خاطرات شهید آوینی )

مفهوم زیبای آزادی ( از خاطرات شهید آوینی )

صدای گنجشكها فضای حیاط را پر كرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست كجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد كلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ادامه مطلب ...

تعلقات سید مرتضی ( از خاطرات شهید آوینی )

تعلقات سید مرتضی ( از خاطرات شهید آوینی )

كتابچه دل سید پر بود‏،آن را كه می‌گشودی، صدف عشق را می‌دیدی كه درونش مروارید محبت اباعبدالله (ع) و ایمان به خدا می‌درخشید. همه وجودش را به امام عشق بخشیده بود. خانه، ماشین و مال، چیزهایی بودند كه در مخیله‌اش نمی‌گنجید ادامه مطلب ...

ندامت ( از خاطرات شهید آوینی )

ندامت ( از خاطرات شهید آوینی )

صفحه سپید تقدیر ورق خورد،
اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاكی و صداقت این دفتر را تیره می‌ساخت.
سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود ادامه مطلب ...

زندگی و نماز ( از خاطرات شهید آوینی )

زندگی و نماز ( از خاطرات شهید آوینی )

به نماز سید كه نگاه می‌كردم،
ملائك را می‌دیدم كه در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته‌اند.
رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود ادامه مطلب ...

سفر حج ( از خاطرات شهید آوینی )

سفر حج ( از خاطرات شهید آوینی )

مرتضی كه از این سفر بازگشت،‌ به دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود، می‌گفت: «آنقدر گشتم تا توانستم كاروان خودمان را پیدا كنم. خیلی برایم عجیب بود. من كه گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.»
لبخندی بر لبانش نشست و ادامه داد :« بعد یادم آمد كه ای بابا! حدیث داریم كه هركس در عرفات گم بشود ادامه مطلب ...

حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی )

حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی )

تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مكه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربی‌ها پدر‌ ما را در آوردند. كاخ ساخته‌اند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنی‌هاشم را خراب كرده‌اند. كاش نرفته بودم. ادامه مطلب ...

شهید آشنا ( از خاطرات شهید آوینی )

شهید آشنا ( از خاطرات شهید آوینی )

روزی كه به پاكستان رسیدیم سید عجیب دلشاد بود، یك روز به كنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست، كنارمزار و برای ساعتی گریه كرد معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با چشمانی شگفت‌زده به او نگریست! با تعجب پرسید:«شما قبلاً ایشان را دیده بودید» ادامه مطلب ...

قداست اشک ( از خاطرات شهید آوینی )

قداست اشک ( از خاطرات شهید آوینی )

مراسم نماز جمعه به پایان رسید، در حوالی چهار راه لشگر با حاجی و بچه‌‌های لشگر بیست و هفت ایستادیم. صدای شادی و خنده همگی به آسمان بلند شد؛ قبل از خداحافظی یکی از نیروها یاد گردان «سیف» را زنده کرد. خاطرات آخرین شب فروغ ستارگان گردان.. ادامه مطلب ...

مروارید گم شده رهبر ( از خاطرات شهید آوینی )

مروارید گم شده رهبر ( از خاطرات شهید آوینی )

همه می‌دانستند آن روز مراسم خاكسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آیت‌الله سید علی خامنه‌ای در این مراسم باشكوه شركت كنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، می‌خواهم بیایم تشییع پیكر پاك شهید آوینی.. ادامه مطلب ...

تشییع با شکوه ( از خاطرات شهید آوینی )

تشییع با شکوه ( از خاطرات شهید آوینی )

اواخر فروردین ماه بود، پیكر خونین و خسته سید مرتضی بر دوش امت حزب‌الله در مقابل حوزه هنری تشییع می‌شد،‌ در همین لحظه اتومبیل حامل مقام معظم رهبری در خیابان سمیه ایستاد،‌ آقا برای ادای احترام به شهید علی‌رغم مسائل امنیتی از ماشین پیاده شد،‌ كنار پیكر سرباز دلخسته خویش ایستاد، و زیر لب زمزمه نمود، ادامه مطلب ...

شناخت مرتضی ( از خاطرات شهید آوینی )

شناخت مرتضی ( از خاطرات شهید آوینی )

آنچه که دل مرتضی را به درد می‌آورد شناخت رنج انسان بود، انسانی که با دور شدن از مبدأ وحی خود را تنها و سرگردان در این کره خاکی یافته است، انسانی که عهد ازلی خود را به فراموشی سپرده و مقام خلیفه‌اللهی خویش را از یاد برده است. ، ادامه مطلب ...

آخرین لبیک ( از خاطرات شهید آوینی )

آخرین لبیک ( از خاطرات شهید آوینی )

بعد از شنیدن خبر شهادت سید مرتضی خواستم خودم این خبر را به بچه‌ها بدهم، به همین علت ظهر در راه بازگشت از مدرسه به آنها گفتم:« پدر هست، همیشه هست، فقط ما توانائی دیدنش را نداریم و این می‌تواند زیاد مهم نباشد». ادامه مطلب ...

معنای زندگی ( از خاطرات شهید آوینی )

معنای زندگی ( از خاطرات شهید آوینی )

مرتضی دل‌بسته بود، ناله‌های شبانه‌اش دردی جانکاه در دل داشت، که با هق‌هق گریه می‌آمیخت.سید بارها و بارها بر ایمان از شهادت گفت.. ادامه مطلب ...

مروارید گم شده یقین ( از خاطرات شهید آوینی )

مروارید گم شده یقین ( از خاطرات شهید آوینی )

در عملیات کربلای پنج،‌ سید مرتضی مسئول اکیپ بود
از آسمان آتش می بارید. از شدت سرما بدنمان می لرزید. آوینی گفت :« باید به جاده فاطمه الزهرا (س) که زیر آتش عراقیهاست، برویم ادامه مطلب ...

<12>
لوگوی سایت ابر و باد