شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

مطالب

نماز اول وقت (از خاطرات شهید باکری)

نماز اول وقت (از خاطرات شهید باکری)

سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود... ادامه مطلب ...

چراغ روشن ( از خاطرات شهید باکری )

چراغ روشن ( از خاطرات شهید باکری )

اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد.... ادامه مطلب ...

شناسایی ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

شناسایی ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و... ادامه مطلب ...

درخواست نصیحت حاج اسماعیل دولابی

درخواست نصیحت حاج اسماعیل دولابی

سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! ادامه مطلب ...

سحری ( از خاطرات شهید همت )

سحری ( از خاطرات شهید همت )

خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آش‌پزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» ادامه مطلب ...

نماز ( ازخاطرات شهید ستاری )

نماز ( ازخاطرات شهید ستاری )

یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که می‌آی می‌ایستی وسط بچه‌ها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان طور که می‌چرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. ادامه مطلب ...

کلی تعریف کرد ( ازخاطرات شهید منصور ستاری )

کلی تعریف کرد ( ازخاطرات شهید منصور ستاری )

بعد از اینکه نامزد شدیم، رفت و آمد منصور از قبل هم کمتر شد. می آمد، سری می زد و می رفت. حتی اجازه نداشتیم با هم بیرون برویم. می ماند همان دیدارهای کوتاه آخر هفته. پنج شنبه که از مدرسه می آمدم، دست به کار می شدم. تا منصور برسد، خانه را برق می انداختم. حیاط را آب و جارو می کردم و چشمم به در می ماند تا او برسد. غذا را مادرم می گذاشت ادامه مطلب ...

حمید جان ( از خاطرات شهید ستاری )

حمید جان ( از خاطرات شهید ستاری )

منصور بعد از ازدواج به من حمید می گفت. این حمید جان و منصور جان گفتن های ما توی فامیل خیلی صدا کرده بود. چند بار هم بهمان اعتراض شد که مثلا بهتر نیست شما توی جمع به هم خانم و آقا بگویید؟ ادامه مطلب ...

همانطور که او میخواست ( از خاطرات شهید ستاری )

همانطور که او میخواست ( از خاطرات شهید ستاری )

زندگی بعد از منصور باید ادامه پیدا می کرد. باید بچه ها را جایی می رساندم که با هم برنامه ریزی کرده بودیم. باید روی پا می ایستادیم. درست همان طور که منصور دوست داشت. منصور در ظاهر از بین ما رفته بود، ولی انگار همه جا پیشمان بود. من همه جا منصور را می دیدم. توی فکر من، منصور همیشه خانه بود و توی اتاق کارش. گاه حتی وقتی بچه ها نبودند، یک سینی چای می ریختم و می رفتم اتاقش ادامه مطلب ...

قشنگترین لباس دنیا ( از خاطرات شهید ستاری )

قشنگترین لباس دنیا ( از خاطرات شهید ستاری )

دعوت شده بودیم به یک عروسی. پارچه خریدیم و برش زدم که برای مراسم پیراهن بدوزم، امافرصت نمی شد بدوزمش. شبی که عروسی بود، بی حوصله بودم. گفتم: «منصور، دیدی آخرش نرسیدم اون لباس رو بدوزم؟ دیگه نمی تونم عروسی برم.» منصور گفت: «حالا برو اتاق رو ببین، شاید بتونی بری.» گفتم: «اذیت نکن. آخه چه جوری می شه بدون لباس رفت؟» منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد ادامه مطلب ...

زیر لب سوت می زد ( از خاطرات شهید ستاری )

زیر لب سوت می زد ( از خاطرات شهید ستاری )

وقتی خانه می آمد، خیلی خوش رو بود. با خودش شادی می آورد. زیر لب سوت می زد؛ یک آهنگ خاصی. علامت آمدنش بود. با صدای بلند سلام می داد. بچه ها می دویدند جلو و سلام می کردند. منصور جواب آنها را داده نداده، سراغ من می آمد. هیچ وقت نمی شد من اول سلام کنم. جواب سلامش را که می دادم، ادامه مطلب ...

زندگینامه شهید منصوری ستاری

زندگینامه شهید منصوری ستاری

سرلشكر شهيد ، منصور ستاري در سال 1327 در روستاي ولي آباد ورامين ديده به جهان گشود . پدرش ، مرحوم « حاج حسن » شاعري فاضل بود كه ديواني از او به نام «ماتمكده عشاق » به يادگار مانده است .
منصور ستاري دوران ابتدايي را در مدرسه ولي آباد ورامين و دوران متوسطه را در قريه « پوينك » باقر آباد به پايان رسانيد . وي در طول دوران تحصيل همواره يكي از شاگردان ممتاز كلاس به شمار مي‌رفت.. ادامه مطلب ...

پوست کلفت!  (از خاطرات شهید احمدی روشن)

پوست کلفت! (از خاطرات شهید احمدی روشن)

از در مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود، مثل همیشه.
درس و بازیمان که تمام می شد، می رفت... ادامه مطلب ...

حل مسئله (از خاطرات شهید احمدی روشن)

حل مسئله (از خاطرات شهید احمدی روشن)

دبیرستان، سال اول، نفری سه چهارتا تجدید آوردیم. سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی. افتادیم دنبال درس. مسئله های جبر، مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان برنمی آمد، حل می کردیم... ادامه مطلب ...

شب امتحانی (از خاطرات شهید احمدی روشن)

شب امتحانی (از خاطرات شهید احمدی روشن)

از آن بچه های شب امتحانی بود. کنکور هم همین طور خواند از سر جلسه امتحان کنکور که آمد، گفت «رتبه م سه رقمی میشه.... ادامه مطلب ...

شب سرد ( خاطره ای از شهید احمدی روشن )

شب سرد ( خاطره ای از شهید احمدی روشن )

از حرم امام رضا(ع) آمدیم بیرون. نیمه شب بود؛ زمستان. هوا عجیب سرد بود. پیرمرد میرفت سمت حرم.
- سلام حاجی! ادامه مطلب ...

جنگ جهانی دوم (از خاطرات شهید احمدی روشن)

جنگ جهانی دوم (از خاطرات شهید احمدی روشن)

یکی از ارگان های نظامی دنبال نیروهای فنی-مهندسی بود. مصطفی داوطلب شد و رفت. روی سوخت موشک کار می کردند. بعضی از آنهایی که آنجا بودند، تخصص نداشتند... ادامه مطلب ...

دیدار با آیت الله حسن زاده آملی (از خاطرات شهید احمدی روشن)

دیدار با آیت الله حسن زاده آملی (از خاطرات شهید احمدی روشن)

رفتیم قم از دفتر مراجع برای کانون نهج البلاغه کمک بگیریم. گفتم «بریم خونه ی آیت الله حسن زاده آملی.»
سرظهر بود. حاج آقا آمد جلوی در. گفت «شما عقل ندارید دم ظهر در خونه مردم رو میزنید؟»
اخلاق حاج آقا را میشناختم. گفتم «حاج آقا، دانشجو اگه عقل داشت، دانشگاه نمیرفت.»... ادامه مطلب ...

آلونک نشین ها (از خاطرات شهید احمدی روشن)

آلونک نشین ها (از خاطرات شهید احمدی روشن)

دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون. روبه روی خوابگاه زنجان خانه هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛ از زمان آلونک نشین ها. همیشه چشمم به این خانه ها می افتاد، اما هیچ وقت فکر نکرده بودم به آدم هایی که توی این آلونک ها زندگی می کنند... ادامه مطلب ...

نان سنگک (خاطره ای از شهید احمدی روشن)

نان سنگک (خاطره ای از شهید احمدی روشن)

نان سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چندتا سنگ به نانها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی... ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد