شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

چراغ روشن ( از خاطرات شهید باکری )

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
چراغ روشن ( از خاطرات شهید باکری )
اولین روز عملیات خیبر بود.
از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب.
توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد.
این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.
جلوی ماشین راگرفتم. راننده آقا مهدی بود.
به ش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها .»

گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.»

مطالب دیگر از این اشخاص

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد