شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

سحری ( از خاطرات شهید همت )

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
سحری ( از خاطرات شهید همت )
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آش‌پزخانه كرده بودندش.

ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند.

ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود.

او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد،

يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن

و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آش‌پزخانه

ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند.

براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشكر ناجي سر برسد

ناجي در درگاهِ آش‌پزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود،

تا ته آش‌پزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد.

پاي سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند.

تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند.

موضوعات

مطالب دیگر از این اشخاص

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد