شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

یادگاری (از خاطرات شهید مهدی باکری )

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
یادگاری (از خاطرات شهید مهدی باکری )
توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید.
دو مرحله عملیات کره بودیم .
آقا مهدی وضع را که دید، به بچه های فنی – مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. درستش کرد, یک روزه .
همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند.
صحبت های آقا مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد . آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.
بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش . هرکسی هر جور بود خودش را به ش می رساند وصورتش را می بوسید.
بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین.
یک بار هم ساعتش از دستش افتاد . یکی از بچه ها برش داشت. بعد پیغام داد « به ش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.». .

موضوعات

مطالب دیگر از این اشخاص

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد