شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

سخت کوش ( از خاطرات شهید محمودرضا بیضایی )

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
سخت کوش ( از خاطرات شهید محمودرضا بیضایی )
انقلاب، سر کارگر جنوبی قرار داشتیم. با پرایدش آمد. سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر.
همیشه می نشستم توی ماشین بعد روبوسی می کردیم. موقع روبوسی دیدم چشم هایش خون است و سر و ریشش پر از خاک.
از زور خواب به سختی حرف می زد. گفتم چرا اینطوری هستی؟ گفت چهار روز است خانه نرفته‌ام.
گفتم بیابان بودی؟ گفت آره! گفتم چرا خانه نمیروی؟ گفت چند تا از بچه ها آمده‌اند آموزش،
خیلی مستضعفند؛ یکیشان کاپشنش را فروخته آمده. به خاطر چنین آدم هایی شب و روز نداشت.
 یکبار گفت من یک چیزی فهمید‌ام؛ خدا شهادت را همیشه به آدم هایی داده که در کار سختکوش بوده‌اند.

مطالب دیگر از این اشخاص

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد