شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهدای هسته ای

<12>
ساخت سوخت موشک در ماهی تابه (خاطره ای از شهید احمدی روشن)

ساخت سوخت موشک در ماهی تابه (خاطره ای از شهید احمدی روشن)

یک ماهی‌تابه برداشت و رفتیم توی حیاط خوابگاه. دست کرد توی جیبش و یک پاکت آورد بیرون. ماده خمیری مانند سفیدی را انداخت توی ماهی‌تابه. کبریت بهش زد و گفت «در رو!». ادامه مطلب ...

مهر تربت (خاطره ای از شهید احمدی روشن )

مهر تربت (خاطره ای از شهید احمدی روشن )

اذان گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز.
مصطفی هنوز نیامده بود. برگشتم
مثل همیشه کله اش را کرده بود داخل جا مهری و مهرها رو زیر و رو می کرد. ادامه مطلب ...

راه گم کردی ! چه عجب از این طرف ها (خاطره ای از شهید مجید شهریاری )

راه گم کردی ! چه عجب از این طرف ها (خاطره ای از شهید مجید شهریاری )

با بچه‌ها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص می‌داد. بچه‌ها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر می‌رسید، دخترم بهانه حضورش را می‌گرفت ادامه مطلب ...

پیغام گیر صوتی (خاطره ای از شهید مجید شهریاری )

پیغام گیر صوتی (خاطره ای از شهید مجید شهریاری )

اگر به خانه ما زنگ بزنید روی پیغام‌گیر صدای مجید را می‌شنوید که می‌گوید پیغام بگذارید، یادگار نگه داشته‌ام.
پریشب که ما نبودیم مادر دکتر زنگ زده بود صدای مجید را که شنیده بود گریه‌اش گرفته بود.
ادامه پیغام حاج خانم ضبط شده، گفته بود... ادامه مطلب ...

آخرين جمله شهید رضایی‌نژاد به روایت همسرش

آخرين جمله شهید رضایی‌نژاد به روایت همسرش

همسر شهيد رضايي‌نژاد در گفتگویی كه به مناسبت روز فناوري هسته‌اي انجام شد به ناگفته‌هايي از حضور مقام معظم رهبري در منزل شهيد رضايي نژاد پرداخت و گفت:
در حقيقت شهيد رضايي نژاد و پرداختن به او از همان ديدار شروع شد و اين ديدار نقطه عطفي در اين موضوع بود. ادامه مطلب ...

دام آموزشی ( خاطره ای از شهید مسعود  علیمحمدی )

دام آموزشی ( خاطره ای از شهید مسعود علیمحمدی )

دکتر مثل همیشه کلاسور زرد رنگش را در می‌آورد و درس هر جلسه را جدا می‌کرد و پای تخته می‌رفت. گاهی از گوشه تخته شروع به نوشتن می‌کرد. می‌نوشت و توضیح می‌داد و جلو می‌رفت. گرم درس گفتن می‌شد تا اینکه چندبار نزدیک بود... ادامه مطلب ...

باران می بارید (خاطره ای از شهید احمدی روشن )

باران می بارید (خاطره ای از شهید احمدی روشن )

سر قبر نشسته بودم باران می آمد.
روی سنگ قبر نوشته بود : شهید مصطفی احمدی روشن
از خواب پریدم.... ادامه مطلب ...

قانون قد و وزن ( خاطره ای از شهید احمدی روشن )

قانون قد و وزن ( خاطره ای از شهید احمدی روشن )

خواستگاری که آمد، نه سربازی رفته بود، نه کار داشت. خانواده ام قبول نکردند.
گفتند«سربازیت را که رفتی و کار پیدا کردی ، بیا حرف بزنیم ادامه مطلب ...

پوست کلفت!  (از خاطرات شهید احمدی روشن)

پوست کلفت! (از خاطرات شهید احمدی روشن)

از در مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود، مثل همیشه.
درس و بازیمان که تمام می شد، می رفت... ادامه مطلب ...

حل مسئله (از خاطرات شهید احمدی روشن)

حل مسئله (از خاطرات شهید احمدی روشن)

دبیرستان، سال اول، نفری سه چهارتا تجدید آوردیم. سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی. افتادیم دنبال درس. مسئله های جبر، مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان برنمی آمد، حل می کردیم... ادامه مطلب ...

شب امتحانی (از خاطرات شهید احمدی روشن)

شب امتحانی (از خاطرات شهید احمدی روشن)

از آن بچه های شب امتحانی بود. کنکور هم همین طور خواند از سر جلسه امتحان کنکور که آمد، گفت «رتبه م سه رقمی میشه.... ادامه مطلب ...

شب سرد ( خاطره ای از شهید احمدی روشن )

شب سرد ( خاطره ای از شهید احمدی روشن )

از حرم امام رضا(ع) آمدیم بیرون. نیمه شب بود؛ زمستان. هوا عجیب سرد بود. پیرمرد میرفت سمت حرم.
- سلام حاجی! ادامه مطلب ...

جنگ جهانی دوم (از خاطرات شهید احمدی روشن)

جنگ جهانی دوم (از خاطرات شهید احمدی روشن)

یکی از ارگان های نظامی دنبال نیروهای فنی-مهندسی بود. مصطفی داوطلب شد و رفت. روی سوخت موشک کار می کردند. بعضی از آنهایی که آنجا بودند، تخصص نداشتند... ادامه مطلب ...

دیدار با آیت الله حسن زاده آملی (از خاطرات شهید احمدی روشن)

دیدار با آیت الله حسن زاده آملی (از خاطرات شهید احمدی روشن)

رفتیم قم از دفتر مراجع برای کانون نهج البلاغه کمک بگیریم. گفتم «بریم خونه ی آیت الله حسن زاده آملی.»
سرظهر بود. حاج آقا آمد جلوی در. گفت «شما عقل ندارید دم ظهر در خونه مردم رو میزنید؟»
اخلاق حاج آقا را میشناختم. گفتم «حاج آقا، دانشجو اگه عقل داشت، دانشگاه نمیرفت.»... ادامه مطلب ...

آلونک نشین ها (از خاطرات شهید احمدی روشن)

آلونک نشین ها (از خاطرات شهید احمدی روشن)

دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون. روبه روی خوابگاه زنجان خانه هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛ از زمان آلونک نشین ها. همیشه چشمم به این خانه ها می افتاد، اما هیچ وقت فکر نکرده بودم به آدم هایی که توی این آلونک ها زندگی می کنند... ادامه مطلب ...

نان سنگک (خاطره ای از شهید احمدی روشن)

نان سنگک (خاطره ای از شهید احمدی روشن)

نان سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چندتا سنگ به نانها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی... ادامه مطلب ...

متعصب (از خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن)

متعصب (از خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن)

رفقایم توی بسیج بودند مصطفی ازم خواستگاری کرده. از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه».... ادامه مطلب ...

تعلیق غنی سازی (خاطره ای از شهید احمدی روشن)

تعلیق غنی سازی (خاطره ای از شهید احمدی روشن)

چند ماه به خاطر تعلیق غنی سازی، سایت نطنز تعطیل بود، ولی مصطفی آنجا را رها نکرد. روز آمد خانه، گفت «به خدا یه کاری کردن که ما ببوسیم کار رو بذاریم کنار.» ادامه مطلب ...

لودر (از خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن)

لودر (از خاطرات شهید مصطفی احمدی روشن)

هفته ای چهار پنج بار بین نطنز و کاشان و تهران می رفت و می آمد. نه یک ماه و دوماه، نه یک سال و دوسال؛ هشت سال کارش همین بود. ... ادامه مطلب ...

دور زدن تحریم (از خاطرات شهید احمدی روشن)

دور زدن تحریم (از خاطرات شهید احمدی روشن)

قرارداد بستیم که دستگاهی وارد کنم. مصطفی آن زمان مامور خرید بود. همکارهایش باورشان نمی شد کسی بتواند این دستگاه را بیاورد؛ ولی من آوردم. ... ادامه مطلب ...

<12>
لوگوی سایت ابر و باد