شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

چقدر سخته ( از زبان مادر شهید حسن فاتحی )

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
چقدر سخته ( از زبان مادر شهید حسن فاتحی )
هر لحظه از عمرم را منتظر آمدن حسن بودم؛
گاهی فکر می‌کردم که او اسیر شده است؛
گاهی می‌گفتم شاید مجروح شده و او را بیمارستان شهرهای دیگر برده‌اند؛
شاید این بچه گم شده است و به خاک عراق رفته و نتوانسته به ایران برگردد؛

سال‌ها از حسن خبری نداشتیم؛
وقتی که اسرا در سال 69 به کشور بازگشتند، سراغ آنها رفتم تا خبری از حسن بگیرم؛
بچه‌های لشکر 14 او را می‌شناختند اما خبری از او نداشتند؛ هر کدام از عزیزان حرفی می‌زدند.

 بعد از اینکه خبر دادند او جاویدنشان است، مزار خالی در گلستان شهدای اصفهان دادند؛
وقتی دلم می‌گرفت سر مزارش می‌رفتم؛
پدر شهید هم بعد از 12 سال بی‌خبری از حسن آقا به رحمت خدا رفت و بالاخره چهل روز بعد از فوت همسرم، استخوان‌‌های پسرم را آوردند؛
وقتی برای شناسایی رفتیم، استخوان‌هایش تیره رنگ شده بود؛ پلاکش همراهش بود؛ حتی موهای طلایی حسن روی لباس‌هایش .....

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد