شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهید عبدالحسین برونسی

<1>
به خدا و حضرت زهرا می سپارمتان (خاطره ای از شهید برونسی )

به خدا و حضرت زهرا می سپارمتان (خاطره ای از شهید برونسی )

اولين دفعه كه مي خواستم به جبهه بروم براي خداحافظي به خانه آمدم و ديدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خيلي وضع ناجوري داشت. مي گفت: بالاي سرش ايستادم تا بالاخره به هوش آمد.  ادامه مطلب ...

جبهه بیشتر به من نیاز دارد تا پدرم (خاطره ای از شهید برونسی )

جبهه بیشتر به من نیاز دارد تا پدرم (خاطره ای از شهید برونسی )

پدرشان بعد از اينكه از جبهه برگشتند ، مريض بودند. در روستا كشاورزي مي كردند و هنگام درو كردن گندم مريض مي شوند و ايشان را به مشهد مي آورند . در مشهد او را به دكتر برديم و دكتر گفت : ايشان سكته كرده است . خيلي حالشان خراب بود ، ادامه مطلب ...

فرار از زن بی حجاب ( از خاطرات شهید برونسی )

فرار از زن بی حجاب ( از خاطرات شهید برونسی )

بعد از تمام دوره آموزشی ، هنوز کار تقسیم ، شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها و به قیافه ها به دقت نگاه  می کرد و دو سه نفر من جمله من را انتخاب کرد و به بیرون صف برد.
من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض ، قیافه روستایی و مظلومی داشتم. ما را عقب یک جیپ سوار کردند همراه یک استوار و رفتیم بیرجند . ادامه مطلب ...

قبری مانند مادر ( ازخاطرات شهید برونسی )

قبری مانند مادر ( ازخاطرات شهید برونسی )

مسر شهید برونسی می‌گوید:«از خواب پریدم، کسی داشت گریه می‌کرد چند لحظه‌ای درنگ کردم کم‌کم متوجه شدم صدا از راهرو می‌آید جایی که عبدالحسین خواب بود. رفتم داخل راهرو حدس زدم عبدالحسین بیدار است و دعا می خواند اما وقتی دیدم خواب است، دقت که کردم متوجه شدم با مادرش حرف می زند به "حضرت فاطمه زهرا (س) می‌گفت مادر، ادامه مطلب ...

مسئولیت را قبول کن ( از خاطرات شهید برونسی )

مسئولیت را قبول کن ( از خاطرات شهید برونسی )

به شهید برونسی پیشنهاد کرده بودیم مسئولیت فرمانده تیپ را قبول کند. و هرچه اصرار کردیم ایشان قبول نکردند ، یک روزی آمد گفت مسئولیت تیپ را قبول می کنم. دلیلش را پرسیدم گفت .. ادامه مطلب ...

تنها آرزو ( از خاطرات شهید برونسی )

تنها آرزو ( از خاطرات شهید برونسی )

گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».  تعجب کردیم. بعد گفت: «یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»
  ادامه مطلب ...

نماز باحال ( از خاطرات شهید برونسی )

نماز باحال ( از خاطرات شهید برونسی )

ما همه به سنگر رفتيم تا بخوابيم ، فكر نمىكرديم او حالى براى نماز شب داشته باشد، اما او نماز شب را خواند. اذان صبح همه را براى نماز بيدار كرد. ادامه مطلب ...

طلاقش میدم ( از خاطرات شهید برونسی )

طلاقش میدم ( از خاطرات شهید برونسی )

همه وجودم انگار زیر و رو شده به خودم آمده بودم . حالا دیگه از خجالت سرم را بلند نمی کردم.بعد از آن هروقت می رفت جبهه و هروقت می آمد کاملا رضایت داشتم ادامه مطلب ...

<1>
لوگوی سایت ابر و باد