شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

مطالب

کله پاچه ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

کله پاچه ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند.  ادامه مطلب ...

سفر به مشهد ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

سفر به مشهد ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد!
مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی!
  ادامه مطلب ...

جایزه عراق برای سر شاهرخ ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

جایزه عراق برای سر شاهرخ ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و فرمانده ها می داد ، تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر می شه!؟ با تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه!؟
  ادامه مطلب ...

غیرت و جوانمردی ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

غیرت و جوانمردی ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود...
  ادامه مطلب ...

ارادت به امام (ره)( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

ارادت به امام (ره)( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری‌ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت ناسزا میگفت.
ارادت شاهرخ به امام(ره) تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه‌اش را ... ادامه مطلب ...

روزهای پایانی ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

روزهای پایانی ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیروها در هتل آمدیم. شاهرخ، همه نیروهایش را آورده بود. رفتار او خیلی عجیب شده. وقتی سید دعای کمیل را می خواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود.از شدت گریه شانه هایش می لرزید!
  ادامه مطلب ...

بریدن گوش ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

بریدن گوش ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد وگفت: امشب برای شناسائی می ریم جاده ابوشانک. در میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی!گفت: هیچی، فقط نگاه کن!  ادامه مطلب ...

ظهور چقدر نزدیک است ؟( از خاطرات شهید احمدی روشن )

ظهور چقدر نزدیک است ؟( از خاطرات شهید احمدی روشن )

همسر شهید مصطفي احمدی‌روشن که از شاگردان مرحوم آيت‌الله عزيزالله خوشوقت بوده است چندی پیش با بيان خاطراتي از آن شهيد گفت: «فشار کاری برای ایشان خیلی سخت بود؛ آقا مصطفی را که می‌دیدی، همیشه چشمانش خسته بود و قرمز، ولی هیچ وقت عصبانی و اخمو نبود و با آن خستگی وقتی 12 شب می‌رسید خانه، می‌خندید.  
  ادامه مطلب ...

مسئولیت را قبول کن ( از خاطرات شهید برونسی )

مسئولیت را قبول کن ( از خاطرات شهید برونسی )

به شهید برونسی پیشنهاد کرده بودیم مسئولیت فرمانده تیپ را قبول کند. و هرچه اصرار کردیم ایشان قبول نکردند ، یک روزی آمد گفت مسئولیت تیپ را قبول می کنم. دلیلش را پرسیدم گفت .. ادامه مطلب ...

رضایت امام زمان(عج)( از خاطرات شهید احمدی روشن )

رضایت امام زمان(عج)( از خاطرات شهید احمدی روشن )

مصطفی هراسان از خواب بیدار شد، ولی دیدم داره می‌خنده
علت رو که سوال کردم، گفت:
  ادامه مطلب ...

معجزه شهدا ( از خاطرات شهید سید حسن ولی )

معجزه شهدا ( از خاطرات شهید سید حسن ولی )

شهید سید حسن ولی بسیار به کبوتر و پرورش آنها علاقه داشت و به آنها عشق می ورزید .
خواهر این شهید بزرگوار میگوید وقتی حسن دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند و وقتی شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن با آن روانه میشد رفته و برگشتند.. ادامه مطلب ...

حضرت زهرایی ( از خاطرات شهید کمال فاضلی)

حضرت زهرایی ( از خاطرات شهید کمال فاضلی)

عملیات محرم مجروح شد. طوری که دکترا ازش قطع امید کرده بودند .
حضرت فاطمه اومده بود به خوابش ، فرموده بود : «پسرم تو شفا گرفتی ، بلند شو. فقط باید قول بدهی که جبهه را ترک نکنی.» ادامه مطلب ...

فرمانده گردان ( از خاطرات شهید اسماعیل فرجوانی )

فرمانده گردان ( از خاطرات شهید اسماعیل فرجوانی )

با تعدادی از برادران گردان جهت رفتن به مرخصی همراه شدیم؛ حاج اسماعیل فرجوانی (فرمانده گردان) هم در بین ما بود ولی ایشان می خواستند جهت انجام کاری به مقر لشکر بروند.
همه ی بچه ها سوار لندکروز شدند و حاجی هم خود را عقب ماشین در بین بچه ها جا داد.: ادامه مطلب ...

مفقودالاثر ( از خاطرات شهید اسماعیل فرجوانی )

مفقودالاثر ( از خاطرات شهید اسماعیل فرجوانی )

همیشه می گفت : خوشا به حال کسانی که مفقودالاثر و مفقود الجسد هستند. هر شب جمعه حضرت زهرا (س ) خودش به دیدن آن ها می رود. بالای سرشان می نشیند، خوشا به حالشان که خانم را می بینند. آن وقت مادرها همه اش بی تابی می کنند که  ادامه مطلب ...

حلالیت ( از خاطرات شهید محمدرضا عقیقی  )

حلالیت ( از خاطرات شهید محمدرضا عقیقی )

سرگرم کار بودم که یکی بلند گفت: مادر.
شروع کرد دورم چرخیدن و تکرار این جمله "مادر حلالم کن" ادامه مطلب ...

زائر امام رضا ( از خاطرات شهید ابراهیم باقری زاده )

زائر امام رضا ( از خاطرات شهید ابراهیم باقری زاده )

وقتی محسن [شهید محسن خسروی] در والفجر8 شهید شد و پیکرش در منطقه ماند، ابراهیم خیلی بی تابی می کرد و به شدت اشک می ریخت. از آن به بعد هر وقت عملیاتی می شد، برای اینکه پیمانش را با محسن ادامه دهد،  ادامه مطلب ...

میوه فروشی ( از خاطرات شهید همت )

میوه فروشی ( از خاطرات شهید همت )

زوتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. مي‌گفت ديگر برنمي‌گردد سر كار، به آن ميوه‌فروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود.
خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد.. ادامه مطلب ...

نمایندگی مجلس ( از خاطرات شهید همت )

نمایندگی مجلس ( از خاطرات شهید همت )

اولين‌ دوره‌ي‌ نمايندگي‌ مجلس‌ داشت‌ شروع‌ مي‌شد.
بهش‌ گفتم:
‌«خودت‌ رو آماده‌ كن‌، مردم‌ مي‌خواهندت‌.»
  ادامه مطلب ...

خواستگاری ( از خاطرات  شهید همت )

خواستگاری ( از خاطرات شهید همت )

بهش‌ پيله‌ كرده‌ بوديم‌ كه‌ بيا برويم‌ برات‌ آستين‌ بالا بزنيم‌.
گفت‌ : باشه‌.
فكر نمي‌كرديم‌ بگذارد حتي حرفش‌ را بزنيم‌.
  ادامه مطلب ...

خوش قول ( از خاطرات شهید همت )

خوش قول ( از خاطرات شهید همت )

وقتي‌ مي‌گفت‌ فلان‌ ساعت‌ مي‌آيم‌، مي‌آمد.
 بيش‌تر اوقات‌ قبل‌ از اين‌كه‌زنگ‌ بزند، در را باز مي‌كردم‌.
  ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد