شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

سرمای دم صبح ( از خاطرات شهید زین الدین )

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
سرمای دم صبح ( از خاطرات شهید زین الدین )
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد