شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهدا ( شهدای مدافع حرم - شهدای هسته ای - شهدای مقاومت - آتش نشانان شهید - شهدای مدافع امنیت )

امام زمان عج (خاطره ای از شهید مهدی منتظرالقائم )

امام زمان عج (خاطره ای از شهید مهدی منتظرالقائم )

نيمه شعبان سال 1369 بود. گفتيم امروز به ياد امام زمان (عج) به‌دنبال عمليات تفحص مي‌رويم اما فايده نداشت. خيلي جست‌وجو كرديم پيش خود گفتيم يا امام زمان (عج) يعني مي‌شود بي‌نتيجه برگرديم؟ ادامه مطلب ...

نماز اول وقت ( خاطره ای از شهید  ابراهیم همت )

نماز اول وقت ( خاطره ای از شهید ابراهیم همت )

همسر شهيد حاج محمد ابراهيم همت مي گويد: «ابراهيم بعد از چند ماه عمليات به خانه آمد. سر تا پا خاكي بود و چشم هايش سرخ شده بود. به محض اينكه آمد، وضو گرفت و رفت كه نماز بخواند. به او گفتم: حاجي لااقل يه خستگي دَر كُن، بعد نماز بخوان. سر سجاده اش ايستاد و در حالي که ... ادامه مطلب ...

دزدخوش شانس ( خاطره ای از شهید ابراهیم هادی )

دزدخوش شانس ( خاطره ای از شهید ابراهیم هادی )

عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود
که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شدابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد
و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته... ادامه مطلب ...

تصویری بر دیوار شهر (خاطره ای از شهید  ابراهیم هادی )

تصویری بر دیوار شهر (خاطره ای از شهید ابراهیم هادی )

حالا چندین سالی است که از مفقودی ابراهیم می گذرد.یکی از یادبودهای ابراهیم ترسیم چهره وی در سال 1376زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود.کار ترسیم چهره ی ابراهیم را سید انجام داده بود.
سید می گوید: ادامه مطلب ...

پلاستیک به جای ساک ورزشی (خاطره ای از  شهید ابراهیم هادی )

پلاستیک به جای ساک ورزشی (خاطره ای از شهید ابراهیم هادی )

حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن ادامه مطلب ...

سفارش های شهید چمران به همسرش

سفارش های شهید چمران به همسرش

وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده فکر کردم خواب است. گفت: «من فردا شهید می‌شوم. ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمی‌شوم . من فردا از اینجا می‌روم و می‌خواهم... ادامه مطلب ...

شهدای غواص (خاطره ای از شهید علی محمودوند )

شهدای غواص (خاطره ای از شهید علی محمودوند )

داخل خاک عراق مشغول جستجو بودیم؛ یکی از افسران عراقی خبر آورد که در منطقه‌ای جلوتر از اینجا یک گورستان دسته جمعی از شهدای ایرانی است؛ اما عراقی‌ها اجازه عبور نمی‌دادند؛ با تلاش بسیار و پس از مدت‌ها پیگیری به آن منطقه رفتیم؛ آن روز تلخ‌ترین روز دوران تفحص بود.
  ادامه مطلب ...

شکستن مجسمه های تزئینی (خاطره ای از شهید مصطفی  چمران )

شکستن مجسمه های تزئینی (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

به مصطفی می‌گفتم: «من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمان‌ها چیزی ندارند، بدبختند» مصطفی به شدت مخالف بود، می‌گفت: «چرا ما این همه عقده داریم؟ ادامه مطلب ...

چمران به خاطر رزمنده ها کولر روشن نمی کرد (خاطره ای از شهید مصطفی  چمران )

چمران به خاطر رزمنده ها کولر روشن نمی کرد (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد اما می‌گفت: «چطور کولر روشن کنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند». هر کس می‌آمد مصطفی می‌خندید و می‌گفت: ادامه مطلب ...

مهریه عجیب (خاطره ای از شهید مصطفی  چمران )

مهریه عجیب (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما می‌دانید با چه کسی ازدواج کرده‌اید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده‌اید. خدا به شما بزرگ‌ترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: ادامه مطلب ...

اولین نماز و آخرین نماز (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

اولین نماز و آخرین نماز (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

رضا سگه یه لات بود تو مشهد
یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه.
به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه... ادامه مطلب ...

عمه بیا گمشده پیدا شد (خاطره ای  از شهید  گمنام )

عمه بیا گمشده پیدا شد (خاطره ای از شهید گمنام )

طلائیه بودیم . بیل مکانیکی داشت روی زمین کارمیکرد که شهید پیداشد.همراهش یه دفتر قطوراما کوچک بودمثل دفتری که بیشتر مداحها دارند.. ادامه مطلب ...

هویت حسینی (خاطره ای از شهید گمنام )

هویت حسینی (خاطره ای از شهید گمنام )

داشتیم پیکرشهدامون روباکشته های بعثی تبادل میکردیم که ژنرال «حسن الدوری»رییس کمیته رفات ارتش عراق گفت :«چند تاشهید هم ماپیداکردیم،تحویلتون میدیم تا به فهرستتون اضافه کنید.» یکی ازشهدایی که عراقی ها پیداکردند پلاک نداشت.. ادامه مطلب ...

دسته عزاداری (خاطره ای از شهید عباس بابایی )

دسته عزاداری (خاطره ای از شهید عباس بابایی )

ازساختمان عملیات اومدیم بیرون  راننده منتظرما بوداماعباس بهش گفت:«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هاروبرسون»دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادارشنیده میشدعباس گفت :«بریم طرف دسته عزادار»به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست.. ادامه مطلب ...

زیارت امام حسین (ع) (خاطره ای از شهید ابراهیم همت )

زیارت امام حسین (ع) (خاطره ای از شهید ابراهیم همت )

می خواستم برم کربلا زیارت امام حسین(ع)همسرم سه ماهه بارداربود. التماس واصرار که منو هم ببر،مشکلی پیش نمی آید. هرجوری بود راضیم کرد .باخودم بردمش. اما سختی سفربه شدت مریضش کرد. وقتی رسیدیم کربلا اول بردمش دکتر.دکتر گفت :احتمالاً جنین مرده.اگرهم هنوززنده باشه ،امیدی نیست چون علایم حیاتی رو نداره. ادامه مطلب ...

حالا چمران را بیشتر دوست دارم (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

حالا چمران را بیشتر دوست دارم (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

شهید چمران در یکی از عملیات‌های نامنظم در شبی مهتابی وقتی با همرزمانش در حال طی مسیر برای شبیخون زدن به متجاوزین بعثی بودند، ایشان یک لحظه می‌ایستد و به همراهانشان می‌گوید به زیر پاهای خود بنگرید، می‌بینند زیر پایشان پر از گل‌های شقایق است و به همین خاطر آن دشت را دور می‌زنند.. ادامه مطلب ...

خراش کوچیک (خاطره ای از شهید حسین خرازی )

خراش کوچیک (خاطره ای از شهید حسین خرازی )

داییش تلفن زد و گفت:
حسین تیکه و پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین!
گفتم: نه، خودش تماس گرفته و گفته دستش یه خراش کوچیک برداشته، پانسمان میکنه میاد!
گفت: چی رو پانسمان میکنه؟ ادامه مطلب ...

خونسردی (خاطره ای از شهید حمید باکری )

خونسردی (خاطره ای از شهید حمید باکری )

صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز کرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین که تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم که اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. ادامه مطلب ...

فقط سکوت (خاطره ای ازشهید محمد علی رجایی )

فقط سکوت (خاطره ای ازشهید محمد علی رجایی )

یکبار که برای خرید لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم خریدمون خیلی طول کشید واز صبح تا ظهراز این مغازه به اون مغازه می رفتیم، دوست داشتم لباس دلخواهم را پیدا کنم، با اینکه مشغله ی کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت، فقط سکوت کرد، بدون اینکه کوچکترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که.. ادامه مطلب ...

دیگر احتیاجی به نخ نیست ( خاطره ای از شهید بابایی )

دیگر احتیاجی به نخ نیست ( خاطره ای از شهید بابایی )

یك روز هنگامی كه برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم ، در كمال شگفتی «نخی» را دیدم كه به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟» ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد