شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

حقش بود ( از خاطرات شهید اسکندرلو )

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
حقش بود ( از خاطرات شهید اسکندرلو )
ناگهان با صداي بلند در به خود آمدم، انگار كسي با داد و فرياد به در مي كوبيد.

در را كه باز كردم، مردي عصباني را ديدم كه دست پسر بچه اي سر شكسته را گرفته و فرياد مي زند: پدر اون پسر تويي؟

پرسيدم: كدوم پسر رو ميگي؟ او نشاني هاي حسين را داد. گفتم: بله، من پدرشم.

گفت: پسرت با چوب سر بچه منو شكسته و اگه تنبيهش نكني خودم اين كارو مي كنم.

 به زحمت آن مرد را راضي كردم كه برود.

وقتي حسين به خانه بازگشت، از او خواستم علت اين كارش را توضيح دهد.

حسين گفت: داشتيم فوتبال بازي مي كرديم كه با من دعواش شد.

اول يه كتك مفصل ازش خوردم، بعد يه چوب پيدا كردم و سرشو شكستم. حقش بود.

موضوعات

پیام کاربران

مرضیه ( بررسی نشده ) 3 سال قبل سلام من اصلا ایشون را نمیشناختم یه ختمی هست که باید برای چهل شهید صلوات بفرستی و من اسم شهیدا را از افراد مختلف پرسیدم و یادداشت کردم امشب که برای آقای اسکندر لو بود یه دفعه وقت فرستادن صلوات یاد حضرت علی اصغر افتادم و اشکم جاری شد گفتم حتما یه ارتباطی هست اسم ایشونو سرچ کردم و دیدم که فرمانده گردانی هستن که به نام حضرت علی اصغره جانم فدای راه شهدا و خانواده های عزیزشون پاسخ
لوگوی سایت ابر و باد