شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات ایثارگران ( شهدا - مفقود الاثرها - اسرا )

زیارت امام رضا(ع) ( از خاطرات شهید مجید پازوکی )

زیارت امام رضا(ع) ( از خاطرات شهید مجید پازوکی )

از بچه های گردان تفحص بود. همراه علی محمودوند. کاروان 1000 تایی شهدا رو عازم مشهد الرضا علیه السلام کرده بودند، مشکل اینجا بود عده ای بنا کذاشتند بر سر و صدا کردن به خاطر نبودن 13 تا از پیکر مقدس این شهدا. قول داد و گفت هرجوری شده من این 13 تا شهید رو میارم. رفت شلمچه و شروع کرد زاری بالای یکی از کانال ها. ادامه مطلب ...

سرماخوردگی ( از خاطرات شهید باکری )

سرماخوردگی ( از خاطرات شهید باکری )

والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» ادامه مطلب ...

این چه حرفی بود تو زدی؟ ( از خاطرات شهید باکری )

این چه حرفی بود تو زدی؟ ( از خاطرات شهید باکری )

بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان . نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید.
فقط  یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد روی زمین . ادامه مطلب ...

نان و ماست!

نان و ماست!

هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم ادامه مطلب ...

نان و ماست!

نان و ماست!

هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم ادامه مطلب ...

یادگاری (از خاطرات شهید مهدی باکری )

یادگاری (از خاطرات شهید مهدی باکری )

توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم .
آقا مهدی وضع را که دید، به بچه های فنی – مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. درستش کرد, یک روزه... ادامه مطلب ...

نماز اول وقت (از خاطرات شهید باکری)

نماز اول وقت (از خاطرات شهید باکری)

سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود... ادامه مطلب ...

چراغ روشن ( از خاطرات شهید باکری )

چراغ روشن ( از خاطرات شهید باکری )

اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد.... ادامه مطلب ...

شناسایی ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

شناسایی ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و... ادامه مطلب ...

درخواست نصیحت حاج اسماعیل دولابی

درخواست نصیحت حاج اسماعیل دولابی

سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! ادامه مطلب ...

سحری ( از خاطرات شهید همت )

سحری ( از خاطرات شهید همت )

خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آش‌پزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» ادامه مطلب ...

نماز ( ازخاطرات شهید ستاری )

نماز ( ازخاطرات شهید ستاری )

یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که می‌آی می‌ایستی وسط بچه‌ها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان طور که می‌چرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. ادامه مطلب ...

کلی تعریف کرد ( ازخاطرات شهید منصور ستاری )

کلی تعریف کرد ( ازخاطرات شهید منصور ستاری )

بعد از اینکه نامزد شدیم، رفت و آمد منصور از قبل هم کمتر شد. می آمد، سری می زد و می رفت. حتی اجازه نداشتیم با هم بیرون برویم. می ماند همان دیدارهای کوتاه آخر هفته. پنج شنبه که از مدرسه می آمدم، دست به کار می شدم. تا منصور برسد، خانه را برق می انداختم. حیاط را آب و جارو می کردم و چشمم به در می ماند تا او برسد. غذا را مادرم می گذاشت ادامه مطلب ...

حمید جان ( از خاطرات شهید ستاری )

حمید جان ( از خاطرات شهید ستاری )

منصور بعد از ازدواج به من حمید می گفت. این حمید جان و منصور جان گفتن های ما توی فامیل خیلی صدا کرده بود. چند بار هم بهمان اعتراض شد که مثلا بهتر نیست شما توی جمع به هم خانم و آقا بگویید؟ ادامه مطلب ...

همانطور که او میخواست ( از خاطرات شهید ستاری )

همانطور که او میخواست ( از خاطرات شهید ستاری )

زندگی بعد از منصور باید ادامه پیدا می کرد. باید بچه ها را جایی می رساندم که با هم برنامه ریزی کرده بودیم. باید روی پا می ایستادیم. درست همان طور که منصور دوست داشت. منصور در ظاهر از بین ما رفته بود، ولی انگار همه جا پیشمان بود. من همه جا منصور را می دیدم. توی فکر من، منصور همیشه خانه بود و توی اتاق کارش. گاه حتی وقتی بچه ها نبودند، یک سینی چای می ریختم و می رفتم اتاقش ادامه مطلب ...

قشنگترین لباس دنیا ( از خاطرات شهید ستاری )

قشنگترین لباس دنیا ( از خاطرات شهید ستاری )

دعوت شده بودیم به یک عروسی. پارچه خریدیم و برش زدم که برای مراسم پیراهن بدوزم، امافرصت نمی شد بدوزمش. شبی که عروسی بود، بی حوصله بودم. گفتم: «منصور، دیدی آخرش نرسیدم اون لباس رو بدوزم؟ دیگه نمی تونم عروسی برم.» منصور گفت: «حالا برو اتاق رو ببین، شاید بتونی بری.» گفتم: «اذیت نکن. آخه چه جوری می شه بدون لباس رفت؟» منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد ادامه مطلب ...

زیر لب سوت می زد ( از خاطرات شهید ستاری )

زیر لب سوت می زد ( از خاطرات شهید ستاری )

وقتی خانه می آمد، خیلی خوش رو بود. با خودش شادی می آورد. زیر لب سوت می زد؛ یک آهنگ خاصی. علامت آمدنش بود. با صدای بلند سلام می داد. بچه ها می دویدند جلو و سلام می کردند. منصور جواب آنها را داده نداده، سراغ من می آمد. هیچ وقت نمی شد من اول سلام کنم. جواب سلامش را که می دادم، ادامه مطلب ...

پوست کلفت!  (از خاطرات شهید احمدی روشن)

پوست کلفت! (از خاطرات شهید احمدی روشن)

از در مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود، مثل همیشه.
درس و بازیمان که تمام می شد، می رفت... ادامه مطلب ...

حل مسئله (از خاطرات شهید احمدی روشن)

حل مسئله (از خاطرات شهید احمدی روشن)

دبیرستان، سال اول، نفری سه چهارتا تجدید آوردیم. سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی. افتادیم دنبال درس. مسئله های جبر، مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان برنمی آمد، حل می کردیم... ادامه مطلب ...

شب امتحانی (از خاطرات شهید احمدی روشن)

شب امتحانی (از خاطرات شهید احمدی روشن)

از آن بچه های شب امتحانی بود. کنکور هم همین طور خواند از سر جلسه امتحان کنکور که آمد، گفت «رتبه م سه رقمی میشه.... ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد