شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

چشم هایش..( از خاطرات شهید ردانی پور )

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
چشم هایش..( از خاطرات شهید ردانی پور )
معلم جدید بی حجاب بود .
مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
 برجا !
بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت .
خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد.
 از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
 دیگه نمی خوام برم هنرستان.
 آخه برای چی ؟
 معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد