شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهدای مدافع حرم

طلبکاری  برای پست ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

طلبکاری برای پست ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

یک شب به جایش پست دادم و فردا آن روز کلی از من تشکر کرد. فردا شب بعد از پست خودم نوبت شهید مشتاقی بود. حسابی خسته بودم و رفتم حسین را صدا کردم، گفتم .. ادامه مطلب ...

توی چای بچه ها نمک می ریخت ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

توی چای بچه ها نمک می ریخت ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

اما با این همه شوخ طبعی سر نترس و شجاعت خاصی داشت. همان طور که خوش خنده بود و بچه ها را می خنداند. پای روضه های اباعبدالله خیلی نمکی گریه می کرد. حاضرم قسم بخورم اگر.. ادامه مطلب ...

با «کورنت» می زنند پر پر می شوی ها ! ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

با «کورنت» می زنند پر پر می شوی ها ! ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

در جوابم به شوخی گفت: حاج میثم تو بخواب من بیدارم. غصه نخور! همه این تکفیری ها را من یکه و تنها حریفم.. ادامه مطلب ...

خرج توپ را ریخت توی منقل ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

خرج توپ را ریخت توی منقل ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

چند دقیقه ای دور منقل نشسته بودیم که از توی مشت اش چیزی را به سرعت ریخت توی منقل و بلا فاصله دور شد. آتش الو گرفته بود، همه ما افتادیم دنبال حسین که حسابی حالش را جا بیاوریم.. ادامه مطلب ...

بی خیال شو برادر ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

بی خیال شو برادر ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

چرا در اتاق را باز گذاشتی؟ بچه ها سرما می خورند. رو کرد به من و با خنده خاص خودش گفت: نه داداش! دیشب با این بچه ها کُری داشتیم. شب وقت خواب دیدم آب معدنی های ما نیست.. ادامه مطلب ...

شیطنت دوران تحصیل  ( از خاطرات شهید محمدرضا دهقان امیری )

شیطنت دوران تحصیل ( از خاطرات شهید محمدرضا دهقان امیری )

با تمام این ها، اساتیدش واسش قابل احترام بودند و دوستشون داشت.و به خاطر تنبیه ها و جریمه ها کینه و دلخوری واسش به وجود نمیومد.. ادامه مطلب ...

عکس یادگاری ( از خاطرات شهید نادر حمید )

عکس یادگاری ( از خاطرات شهید نادر حمید )

خلاصه اون روزخیلی خوشحال بودن . گفت بایدعکس بگیرم بابچه هام من دیگه خانواده ام  تکمیل شده یه پسر ویه دختر.. ادامه مطلب ...

شیعه‌های لبنان بهترند یا عراق؟ ( از خاطرات شهید بیضایی )

شیعه‌های لبنان بهترند یا عراق؟ ( از خاطرات شهید بیضایی )

محمودرضا از شیعیان کشورهای لبنان، عراق، سوریه، یمن و… رفیق داشت و گاهی در موردشان چیزهایی می‌گفت. یکبار پرسیدم: در میان مدافعان حرم، شیعه‌های لبنان بهترند یا عراق؟ گفت: ادامه مطلب ...

درجه تشویقی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

درجه تشویقی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

اگر برای کل بچه های لشگر تشویقی داده اید قبول میکنم اگر نه آن را نمی خواهم. ادامه مطلب ...

ال ان بی ( از خاطرات شهید سید مجتبی حسینی )

ال ان بی ( از خاطرات شهید سید مجتبی حسینی )

یه هفته ای بود علافش بودم بیاد دیش اتاق رو درست کنه بتونیم کانالهای ایران رو بگیریم نیومد که نیومد سید هم دلش به حال پای افلیج من که رو تخت افتاده بودم سوخت و رفت.. ادامه مطلب ...

نماز جمعه ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

نماز جمعه ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

یک روز می­‌خواست برود نماز جمعه، وقتی خواست بند کتانی­‌اش را ببندد، رفتم روبروی پله جلویش را گرفتم، پرسیدم:«کجا»؟ گفت می‌روم نماز جمعه. گفتم نماز جمعه‌ی تو،.. ادامه مطلب ...

نظم ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

نظم ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

بسیار کمک حال من بود طوری که وقتی مهمان می‌آمد لذت می­‌بردم از اینکه همه چیز یکدست و سفره منظم چیده شده. خودش غذا نمی­­‌خورد تا مهمان‌ها غذایشان تمام شود.. ادامه مطلب ...

چهارشنبه سوری ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

چهارشنبه سوری ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

بچه­‌ها هم برای اینکه اذیتش کنند بطری نوشابه پر از بنزین را خالی می‌کنند روی محمد و لباسش آتش می­‌گیرد. بر اثر آن اتفاق پایش به شدت سوخت و با زحمت در بیمارستان مداوا شد.. ادامه مطلب ...

مطالعه کتاب ( از خاطرات شهید بیضایی )

مطالعه کتاب ( از خاطرات شهید بیضایی )

«کوچه نقاش‌ها» را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخوانده‌ام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود. به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. . ادامه مطلب ...

چرا عبدالله  به سوریه رفت؟ ( از خاطرات شهید باقری )

چرا عبدالله به سوریه رفت؟ ( از خاطرات شهید باقری )

به‌خاطر اوضاع جنگ حرمش زیاد زائر ندارد، خدا ان‌شاءالله کمک کند که زودتر داعشی‌ها و تکفیری‌ها نابود شوند و سوریه آزاد شود و خانم حضرت زینب(س) هم تنها نباشد». وقتی می‌رفت، می‌گفت:.. ادامه مطلب ...

خواستگاری ( از خاطرات شهید عبدالله باقری )

خواستگاری ( از خاطرات شهید عبدالله باقری )

وضوع آقا عبدالله که پیش آمد قرار شد بیایند منزل. البته شهید باقری هم نمی خواست به این زودی ازدواج کند اما به دلیل شرایط کاری اش باید متأهل می‌شد و این باعث شد .. ادامه مطلب ...

تفاوت قد نظر پدرم را جلب کرد ( از خاطرات شهید عبدالله باقری )

تفاوت قد نظر پدرم را جلب کرد ( از خاطرات شهید عبدالله باقری )

هیکلی نبود ولی قدش خیلی بلند بود و چون ما کنار هم نیاستاده بودیم این موضوع نظر کسی را جلب نکرد اما در جلسه بعد یعنی روز بله برون پدرم وقتی ما را کنار هم دید با خنده گفت: ادامه مطلب ...

از این موضوع اصلا ناراحت نبودم ( از خاطرات شهید عبدالله باقری )

از این موضوع اصلا ناراحت نبودم ( از خاطرات شهید عبدالله باقری )

می گفت بهتر است تنها نروم. این سخت گیری شدید او را می گذاشتم روی حساب علاقه اش. اگر هم خودش سر کار بود به برادرهایش سفارش می کرد من را تا خانه مادرم که یک چهار راه فاصله داشت ببرند. ادامه مطلب ...

فکر کرد اینجا هم محافظ است ( ازخاطرات شهید عبدالله باقری )

فکر کرد اینجا هم محافظ است ( ازخاطرات شهید عبدالله باقری )

روز عروسی وقتی خواست مرا از آرایشگاه به سالن ببرد در عقب را باز کرد من سوار شدم بعد خودش تا رفت جلو بنشیند فیلمبردار گفت: داری چکار می کنی؟! خندید گفت: ادامه مطلب ...

فرزند پسر بیشتر دوست داشت ( از خاطرات شهید عبدالله باقری )

فرزند پسر بیشتر دوست داشت ( از خاطرات شهید عبدالله باقری )

فرزند اولمان که متولد شد نامش را محدثه گذاشتیم. اسم دختر دوممان را هم محدثه انتخاب کرد. من دوست داشتم بگذارم.. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد