شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات

دنیا ( از خاطرات شهید رحیم کابلی )

دنیا ( از خاطرات شهید رحیم کابلی )

اطرافیان همیشه اعتراض می­‌کردند و به من می‌گفتند که شما چگونه تحمل می­‌کنید، بچه­‌ها یک دل سیر پدرشان را ندیدند. یک روزی به او گفتم:«خسته نشدی؟ نمی‌خواهی استراحت کنی؟» گفت.. ادامه مطلب ...

پذیرش قطعنامه ( از خاطرات شهید رحیم کابلی )

پذیرش قطعنامه ( از خاطرات شهید رحیم کابلی )

می­‌گفت هیچ­وقت فکر نمی‌کردم مرگ امام را ببینم و اگر خودکشی حرام نبود من این کار را می‌کردم، تحمل دنیای بدون امام برایش خیلی سخت بود.. ادامه مطلب ...

بازنشسته ( از خاطرات شهید رحیم کابلی )

بازنشسته ( از خاطرات شهید رحیم کابلی )

انگار تمام غم­‌های دنیا در دل او بود، گفتم: «چه شده؟» گفت: «بازنشسته شدم، من فکر نمی­‌کردم یک روزی بازنشسته شوم ولی شهید نشوم... ادامه مطلب ...

گمنامی ( از خاطرات شهید رحیم کابلی )

گمنامی ( از خاطرات شهید رحیم کابلی )

گفت: «دستم چه؟» گفتم: «شاید دست هم نداشته باشی.» گفت: «آن زمان هم خدا را شکر می­‌کنم که شرمنده حضرت ابوالفضل نیستم.» بعد گفتم: «شاید تانک از روی شما رد شود و چیزی از تو باقی نماند.» گفت: ادامه مطلب ...

شفاعت ( از خاطرات شهید رحیم کابلی )

شفاعت ( از خاطرات شهید رحیم کابلی )

در زمان جنگ دوست صمیمی داشت به نام «مهران». مرخصی گرفته بود که چند روزی بیاید به خانه. قبل از آمدن به  او می­‌گوید اگر شهید شدی مرا شفاعت می­‌کنی؟ گفت: ادامه مطلب ...

مستاجر ( از خاطرات شهید علی تمام زاده )

مستاجر ( از خاطرات شهید علی تمام زاده )

وقتی هم دستش خالی بود به میدان کارگران شهر میرفت و بعنوان کارگر بنایی سرکار میرفت.. ادامه مطلب ...

اردو ( از خاطرات شهید سید مصطفی صدرزاده )

اردو ( از خاطرات شهید سید مصطفی صدرزاده )

دو روز بعد از مراسم عروسی مون که هنوز گاز خونه مون وصل نشده بود، صبح بلند شدم دیدم آقا مصطفی خونه نیست. زنگ زدم بهشون. گفتند بچه ها رو بردم اردو!!! ادامه مطلب ...

سنگر سازی ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

سنگر سازی ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

چند شب دیدم شهید بلباسی موقع خواب نیست . برام جای سوال بود؟



  ادامه مطلب ...

ترمز برای گناه ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

ترمز برای گناه ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

یه روز با مسعود در مورد گناه کردن افراد و مکروه بودن یا یه سری کارا که وجهه اونا تو جامعه خوب نیست صحبت میکردیم..

  ادامه مطلب ...

دغدغه دار ( از خاطرات شهید حاج احمد اسماعیلی )

دغدغه دار ( از خاطرات شهید حاج احمد اسماعیلی )

حاج احمد دغدغه دار بود، همیشه در حال جمع کردن خاطرات از خانواده شهدا بود، ( احمد بعد از اینکه از پهلو تیر میخوره.. ادامه مطلب ...

شهادت را برای همسرم خواستم ( از خاطرات شهید صادق عدالت اکبر )

شهادت را برای همسرم خواستم ( از خاطرات شهید صادق عدالت اکبر )

آقا جان تو رابه جان خواهرت زینب(س) قسم می دهم که تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. صادقم، پاره ی تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش! آقا جان.. ادامه مطلب ...

او باید شهید می شد ( شهید رحیم حضرتی )

او باید شهید می شد ( شهید رحیم حضرتی )

پنجمین شب از عملیات خیبر بود.
یك بسیجىِ اهل مراغه به نام حضرتى از من پرسید: «برادرعابدى! چرا اجازه ندادى خط اوّل بروم؟»
میدانستم معلم است و چهار بچه قد و نیم قد دارد. گفتم: «به موقع میگم.‌» ادامه مطلب ...

نصف لیوان آب

نصف لیوان آب

به من آب نرسید.
بغل دستیم لیوان آبشو به من داد گفت من زیاد تشنم نیست.... ادامه مطلب ...

امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه )

امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه )

اگر صحبت از فرد غایبی میشد،اگر فرد غایب رو می شناختند،به نحوی سعی میکردند اورا تبرئه کنند مثلا اگر بدی او گفته میشد حاج رضا میگفت: ادامه مطلب ...

شوخی با رزمنده ها

شوخی با رزمنده ها

یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه‌ای بسیجی را توی جمع دید ادامه مطلب ...

خوبی دریا به اینه که..

خوبی دریا به اینه که..

دنبال پیکرش همه جزیره های اطراف را گشتیم تا نزدیکی امارات هم رفتیم..

  ادامه مطلب ...

خانواده ( از خاطرات شهید مهدی علیدوست )

خانواده ( از خاطرات شهید مهدی علیدوست )

از گردان اومده بودیم خیلی خسته بودیم، به آقا مهدی گفتم بیا بریم یه جا خستگی در کنیم یه چیزی بخوریم بعدش می رسونمت خونه.. ادامه مطلب ...

شهدا و ماه رمضان

شهدا و ماه رمضان

برا اینکه روزه بگیریم نقشه های زیادی می کشیدیم.بچه ها غذای ظهر رو توی نایلون می ریختند و زیر پیرهنشون پنهان می کردند.. ادامه مطلب ...

بوی خوش ( از خاطرات شهید عبدالمهدی کاظمی )

بوی خوش ( از خاطرات شهید عبدالمهدی کاظمی )

بیشتر از همه جا بچه ام و لباسهاش این عطر رو گرفته بودند. تمام خانه یک طرف ولی بچه ام بسیار این بوی خوش را میداد  به طوری که او را به آغوش میکشیدم.. ادامه مطلب ...

احترام به حضرت آقا ( از خاطرات شهید مسلم  خیزاب )

احترام به حضرت آقا ( از خاطرات شهید مسلم خیزاب )

کار همیشگی اش بود لباس نظامی اش را که می پوشید دست به سینه می گذاشت و سلام به امام حسین(علیه السلام) می داد بعد هم رو به عکس حضرت  آقا می ایستاد.. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد