شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

مطالب اخلاص

<123>
هدیه ناقابل ( از خاطرات شهید مصطفوی )

هدیه ناقابل ( از خاطرات شهید مصطفوی )

کت و شلوار بسیار زیبایی  داشت. در مراسمات جشن اهل بیت می پوشید. اوایل سال 88 بود. یکبار گفتم: سید این کت و شلوار رو چند خریدی؟ پرسید: چطور؟ گفتم اگه جایی سراغ داری که قیمت مناسب می فروشه به ما معرفی کن . رو به من کرد و گفت: سایز من به تو می خوره ، فردا برات می یارم! ادامه مطلب ...

قمقمه اش هنوز آب داشت ( خاطره شهید خرازی )

قمقمه اش هنوز آب داشت ( خاطره شهید خرازی )

قمقمه اش هنوزآب داشت....نمـــی خورد....
از سر کانال تا انتهای کانال می رفت و می آمد .... ادامه مطلب ...

راز ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

راز ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

خیلی اصرار کردم تا بگوید . گفت: باشه وقتی رفتیم بیرون. گفتم امکان نداره. باید همین جا توی حموم به من بگی.... ادامه مطلب ...

وصیت نامه شهید میر حسین شبستانی

وصیت نامه شهید میر حسین شبستانی

ای رحمان رحمان ها ، ای رحیم رحیمها ، ای غفور غفورها و ای معشوق عاشقان ، با نام ولایت وصیت نامه ام را آغاز می کنم ، با عرض سلام بر یگانه منجی عالم بشریت مهدی موعود (عج) و رهبر کبیر انقلاب ، پیر شیردل ، امام امت و با درود بر شهدا و اسرا ..  ادامه مطلب ...

بیسیم چی ( از خاطرات شهیدحاج امینی )

بیسیم چی ( از خاطرات شهیدحاج امینی )

خستگي نداشت. مي گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... اينقدر بدن آماده اي داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چي. بيسيم چي (شهيد) پور احمد...
  ادامه مطلب ...

عکس معروف ( از خاطرات شهید حاج امینی )

عکس معروف ( از خاطرات شهید حاج امینی )

بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد.  ادامه مطلب ...

ظهور چقدر نزدیک است ؟( از خاطرات شهید احمدی روشن )

ظهور چقدر نزدیک است ؟( از خاطرات شهید احمدی روشن )

همسر شهید مصطفي احمدی‌روشن که از شاگردان مرحوم آيت‌الله عزيزالله خوشوقت بوده است چندی پیش با بيان خاطراتي از آن شهيد گفت: «فشار کاری برای ایشان خیلی سخت بود؛ آقا مصطفی را که می‌دیدی، همیشه چشمانش خسته بود و قرمز، ولی هیچ وقت عصبانی و اخمو نبود و با آن خستگی وقتی 12 شب می‌رسید خانه، می‌خندید.  
  ادامه مطلب ...

دخیل بسته بودن ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

دخیل بسته بودن ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

يخته‌ بودند دور و برش‌ و سر و صورت‌ و بازوهاش‌ را مي‌بوسيدند. هركار مي‌كردي‌، نمي‌توانستي‌ حاجي‌ را از دستشان‌ خلاص‌ كني‌. انگاردخيل‌ بسته‌ باشند، ول‌كن‌ نبودند. بارها شده‌ بود حاجي‌ توي‌ هجوم‌محبت‌ بچه‌ها صدمه‌ ديده‌ بود؛ زيرچشمش‌ كبود شده‌ بود، حتی يك‌بارانگشتش‌ شكسته‌ بود.
  ادامه مطلب ...

 شستن ظرف ها ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

شستن ظرف ها ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

ساعت‌ يك‌ و دو نصفه‌شب‌ بود.
صداي‌ شُرشُر آب‌ مي‌آمد. توي‌تاريكي‌ نفهميدم‌ كي‌ است‌. يكي‌ پاي‌ تانكر نشسته‌ بود و يواش‌، طوري‌كه‌ كسي‌ بيدار نشود...
  ادامه مطلب ...

اورکت ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

اورکت ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

قلاجه بودو سرمای استخوان سوزش .اورکت هارا آوردیم وبین بچه ها قسمت کردیم .نگرفت گفت.. ادامه مطلب ...

دیگر این مدرسه نمی آیم ( از خاطرات شهید کاوه )

دیگر این مدرسه نمی آیم ( از خاطرات شهید کاوه )

شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کرده‌ام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهل‌تکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بی‌شام!» ادامه مطلب ...

اخوی ( از خاطرات شهید حسین همدانی )

اخوی ( از خاطرات شهید حسین همدانی )

در زمان جنگ رزمندگان به یکدیگر اخوی می‌گفتند و یا دوستت دارم از سر اخلاص بود و این‌طور نبود که همانند زمان حال به یکدیگر بگوییم ارادت داریم و پشت سر هم غیبت کنیم. ادامه مطلب ...

آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداخته ای !

آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداخته ای !

در بیت امام‌، مهدی را دیدم و گفتم‌: "آقا مهدی‌! خواب‌های خوشی برایت دیده‌اند ...‌مثل اینکه شما هم ... بله ..." تبسمی کرد و با تعجب پرسید: "چه خبر شده است‌؟" گفتم‌: ... ادامه مطلب ...

وصیت نامه شهید مهدی خندان

وصیت نامه شهید مهدی خندان

آرزوی زیارت کسی را بعد از امام زمان(عج) و ائمه معصومین(ع) ندارم، مگر امام عزیزم را، که جانم فدایش باد، و اما شما پدر و مادر عزیزم، شما خواهران و برادران و شما اقوام نزدیک و آشنایان، ‌شما که وصیتنامه مرا می‌خوانید...   ادامه مطلب ...

تو چه کاره هستی؟ (خاطره ای از شهید داود حیدری )

تو چه کاره هستی؟ (خاطره ای از شهید داود حیدری )

در پادگان دوکوهه مستقربودند. مدتها بود که او را مي‌شناخت و با هم سلام و عليک داشتند. سعي مي‌کرد در هر فرصت مناسب کنار داود باشد. داود روحيه و اخلاق خوبي داشت اما بعضي وقتها يک مرتبه غيبش مي‌زد. ادامه مطلب ...

فلافل فروش ( از خاطرات شهید هادی ذالفقاری )

فلافل فروش ( از خاطرات شهید هادی ذالفقاری )

او هم کلاه را گذاشت روی سرش و گفت: به من میاد؟سید علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت: دیگه تموم شد شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند. ادامه مطلب ...

اخلاص و اقتدار ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )

اخلاص و اقتدار ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )

وقتی حاج احمد متوسلیان شنید که قرار هست نماینده تام الاختیار بنی صدر از منطقه مریوان بازدید کند، خیلی عصبانی شد و برای جلوگیری از این بازدید با عجله به سمت پادگان حرکت کرد.. ادامه مطلب ...

شهیدی که نمی‌خواست پیش «حاج قاسم» لو برود ( از خاطرات شهید کارگر برزی )

شهیدی که نمی‌خواست پیش «حاج قاسم» لو برود ( از خاطرات شهید کارگر برزی )

حاج قاسم با حالت تعجب رو به فرمانده یگان محل کار رضا کرد. گفت: «چرا به من نگفته بودید که رضا همشهری ماست؟» ادامه مطلب ...

زلزله رودبار ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

زلزله رودبار ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم.. ادامه مطلب ...

چفیه آقا ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

چفیه آقا ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیه‌ای که از آقا گرفته با او دفن شود،جا خوردم نمی‌دانستم از آقا چفیه گرفته.. ادامه مطلب ...

<123>
لوگوی سایت ابر و باد