شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

عباس عشق دوم داشت (از خاطرات شهید بابایی)

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
عباس عشق دوم داشت (از خاطرات شهید بابایی)
شب رفتن به حج ، توی خانه كوچكمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند.

عباس صدایم كرد كه برویم آن طرف ، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان ، كه قبل از این كه خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یكی راه زیادی نبود .

رفتیم آن جا كه حرف های آخر را بزنیم . چیزهایی می خواست كه در سفر انجام بدهم .

اشك همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود.

گفت: مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ....

این را قبلا هم شنیده بودم . طاقت نیاوردم .

گفتم : عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل كنم ؟ تو چه طور می توانی؟

هنوز اشك های درشتش پای صورتش بودند.

گفت: تو عشق دوم منی ، من می خواهمت ، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت كه برایم مثل بت شوی.

ساكت شدم . چه می توانستم بگویم ؟ من در تكاپوی رفتن به سفر و او....؟

گفت: صدیقه ، كسی كه عشق خدایی خودش را پیدا كرده باشد باید از همه این ها دل بكند.

(راوی همسر شهید)

مطالب دیگر از این اشخاص

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد