شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

دلتنگی ( ازخاطرات شهید بابایی )

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
دلتنگی ( ازخاطرات شهید بابایی )
وقتی نبود،وقتی منطقه بود و مدتها می شد که من و بچه ها نمی دیدمش،دلم می گرفت.توی خیابان زن ها و مرد ها را می دیدم که دست در دست هم راه می روند،غصه ام می شد.زن شوهر می خواهد بالای سرش باشد.

می گفتم:«تو اصلا می خواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی؟»

می گفت:«پس ما باید بی زن می ماندیم»

می گفتم:«اگر سر تو نخواهم نق بزنم پس باید سر چه کسی بزنم؟»

می گفت:«اشکال ندارد ولی کاری نکن اجر زحمتهایت را کم کنی،اصلا پشت پرده همه این کارهای من بودن توست که قدم هایم را محکم تر می کند»

نمی گذاشت اخمم باقی بماند.کاری می کرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام می شد

مطالب دیگر از این اشخاص

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد