چادر ( از خاطرات شهید رجایی )
اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
آمده بود مهمانی سر سفره هم نشسته بود اما دست به غذا نمی زد زن دایی پرسید :
محمدعلی!مگر گرسنه نیستی؟
همانطورکه سرش پایین بود جواب داد:
میتوانم خواهشی از شما بکنم !؟میشود چادرتان را سرتان بکنید؟
آن روز یازده و دوازده سال بیشتر نداشت
محمدعلی!مگر گرسنه نیستی؟
همانطورکه سرش پایین بود جواب داد:
میتوانم خواهشی از شما بکنم !؟میشود چادرتان را سرتان بکنید؟
آن روز یازده و دوازده سال بیشتر نداشت
اشخاص
موضوعات
مطالب دیگر از این اشخاص
- فقط سکوت (خاطره ای ازشهید محمد علی رجایی )
- چادر ( از خاطرات شهید رجایی )
- شما چقدر شبیه آقای رجایی هستید!
- همسایه بودن یعنی همین ( از خاطرات شهید رجایی )
- با کفش روی موکت ( از خاطرات شهید رجایی )
- نگران آن روزم باش! ( از خاطرات شهید رجایی )
- وصیت نامه شهیدمحمد علی رجایی
- کیسه برنج بر دوش ( از خاطرات شهید رجایی )
پیام کاربران
ارسال
شبکه های اجتماعی
عضویت در کانال تلگرامی ابر و باد
لوگوی سایت ابر و باد
