شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات انسان سازی

<1>
حرف حساب! (خاطره ای از شهید مهدی زین الدین)

حرف حساب! (خاطره ای از شهید مهدی زین الدین)

در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست. آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد.... ادامه مطلب ...

سیلی سرباز بر صورت فرمانده (خاطره ای از شهید بروجردی )

سیلی سرباز بر صورت فرمانده (خاطره ای از شهید بروجردی )

در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد.
مسئول دفتر گفت:" این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره".
فرمانده گفت:" خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری ادامه مطلب ...

دزدخوش شانس ( خاطره ای از شهید ابراهیم هادی )

دزدخوش شانس ( خاطره ای از شهید ابراهیم هادی )

عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود
که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شدابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد
و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته... ادامه مطلب ...

اولین نماز و آخرین نماز (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

اولین نماز و آخرین نماز (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

رضا سگه یه لات بود تو مشهد
یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه.
به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه... ادامه مطلب ...

دیگر احتیاجی به نخ نیست ( خاطره ای از شهید بابایی )

دیگر احتیاجی به نخ نیست ( خاطره ای از شهید بابایی )

یك روز هنگامی كه برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم ، در كمال شگفتی «نخی» را دیدم كه به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟» ادامه مطلب ...

حر زمان ( ازخاطرات شهید همت )

حر زمان ( ازخاطرات شهید همت )

یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . حاج همت کیست ؟!))
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . ادامه مطلب ...

چرا حاج همت در  پوتین بسیجی آب خورد؟ ( از خاطرات شهید همت )

چرا حاج همت در پوتین بسیجی آب خورد؟ ( از خاطرات شهید همت )

سرو صداها که بالا گرفت، بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت‌هایش را قطع کرد و پرسید: «برادر! اون جا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم می‌کنیم».
کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت. حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت: «آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو.» ادامه مطلب ...

شکستن نفس ( از خاطرات شهید ابراهیم هادی )

شکستن نفس ( از خاطرات شهید ابراهیم هادی )

همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. ادامه مطلب ...

ندامت ( از خاطرات شهید آوینی )

ندامت ( از خاطرات شهید آوینی )

صفحه سپید تقدیر ورق خورد،
اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاكی و صداقت این دفتر را تیره می‌ساخت.
سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود ادامه مطلب ...

وقتی که مدیر مدرسه بود ( از خاطرات شهید غلامعلی رجبی )

وقتی که مدیر مدرسه بود ( از خاطرات شهید غلامعلی رجبی )

به بعضی از ما که شناخت بیشتری داشتند ماموریت می دادند تا روی دیگر دانش آموزان که از لحاظ درسی و اعتقادی ضعیف تر بودند با نظارت و راهنمایی خودشان کار کنیم و واقعا هم نتیجه می گرفتیم. ادامه مطلب ...

دوباره متولد شدم. ( خاطره ای از شهید احمد بیابانی )

دوباره متولد شدم. ( خاطره ای از شهید احمد بیابانی )

احمد را همه بچه هاي  شاه عبدالعظيم مي شناسند. اويكي از اون داش مشتي هايش بود. از آن لوطي هايي كه امروز خيلي كمتر از آنها مي بينيم. ادامه مطلب ...

غیرت و جوانمردی ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

غیرت و جوانمردی ( از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام )

صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود...
  ادامه مطلب ...

حکم انفصال از خدمت ( از خاطرات شهید ابراهیم هادی )

حکم انفصال از خدمت ( از خاطرات شهید ابراهیم هادی )

حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟» گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه زننده سر کار میاد؛.... ادامه مطلب ...

احترام افسر عراقی به یک روحانی

احترام افسر عراقی به یک روحانی

افسر نزار جدی بود. از آن سنگ‌دل‌ها. از کنارشان رد می‌شد که حاج‌آقا از صف بیرون آمد و .... ادامه مطلب ...

شعار علیه مسعود رجوی برای شاد کردن دل یک روحانی

شعار علیه مسعود رجوی برای شاد کردن دل یک روحانی

چند بار حاج‌آقا دنبالش فرستاد نیامد. سردسته منافقین اردوگاه بود. پیغام هم داد به ابوترابی بگو اگه بیای پاتو می‌شکنم. ...
ادامه مطلب ...

توصیه ای به شاگرد اهل سنت ( از خاطرات شهید کارگر برزی )

توصیه ای به شاگرد اهل سنت ( از خاطرات شهید کارگر برزی )

در این یادداشت کوتاه شهید رضاکارگربرزی به شاگرد اهل سنت خویش او را براساس دستور قران کریم توصیه به.. ادامه مطلب ...

حرف محرمانه ( از خاطرات شهید سید مصطفی صدرزاده )

حرف محرمانه ( از خاطرات شهید سید مصطفی صدرزاده )

الهامات خوبی به من میشود،کاملا احساس میکنم ایشان با نگاهش با من صحبت میکند و خطایم را به من تذکر میدهد، حاجات و مشکلات سختی را در زندگی ام رفع کرده تا اینکه با او عقد اخوت بستم.. ادامه مطلب ...

<1>
لوگوی سایت ابر و باد