شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهید مهدی باکری

<1>
سه تامون رو زدیم (خاطره ای از شهید مهدی باکری و حسن شفیع زاده)

سه تامون رو زدیم (خاطره ای از شهید مهدی باکری و حسن شفیع زاده)

توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز.
شهید شفیع زاده دیده بانی می کرد و گرا به ش می داد ، اوهم می زد.
همان روزهایی که آبادان محاصره بود ادامه مطلب ...

قل هوالله بخونید و بیاین ( خاطره ای از شهید مهدی باکری )

قل هوالله بخونید و بیاین ( خاطره ای از شهید مهدی باکری )

ده تا کامیون می بردیم منطقه ؛ پر مهمات.
رسیدیم بانه هوا تاریک تاریک شده بود.
تا خط هنوز راه بود. دیدیم اگر برویم ، خطرناک است ادامه مطلب ...

کجا با این عجله! (خاطره ای از شهید مهدی باکری )

کجا با این عجله! (خاطره ای از شهید مهدی باکری )

بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .»
تعجب کرده بودیم.
سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد ادامه مطلب ...

سرماخوردگی ( از خاطرات شهید باکری )

سرماخوردگی ( از خاطرات شهید باکری )

والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» ادامه مطلب ...

این چه حرفی بود تو زدی؟ ( از خاطرات شهید باکری )

این چه حرفی بود تو زدی؟ ( از خاطرات شهید باکری )

بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان . نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید.
فقط  یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد روی زمین . ادامه مطلب ...

نان و ماست!

نان و ماست!

هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم ادامه مطلب ...

یادگاری (از خاطرات شهید مهدی باکری )

یادگاری (از خاطرات شهید مهدی باکری )

توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم .
آقا مهدی وضع را که دید، به بچه های فنی – مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. درستش کرد, یک روزه... ادامه مطلب ...

نماز اول وقت (از خاطرات شهید باکری)

نماز اول وقت (از خاطرات شهید باکری)

سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود... ادامه مطلب ...

چراغ روشن ( از خاطرات شهید باکری )

چراغ روشن ( از خاطرات شهید باکری )

اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد.... ادامه مطلب ...

شناسایی ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

شناسایی ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و... ادامه مطلب ...

جعبه مهمات ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

جعبه مهمات ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

مهدی یک جعبه ی مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتابهایمان را چیدیم توش.می گفت:« اگه وقت نمی کنم بخونم، اقلا که چشمم بهشون می افته خجالت می کشم.» ادامه مطلب ...

راز ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

راز ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

خیلی اصرار کردم تا بگوید . گفت: باشه وقتی رفتیم بیرون. گفتم امکان نداره. باید همین جا توی حموم به من بگی.... ادامه مطلب ...

آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداخته ای !

آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداخته ای !

در بیت امام‌، مهدی را دیدم و گفتم‌: "آقا مهدی‌! خواب‌های خوشی برایت دیده‌اند ...‌مثل اینکه شما هم ... بله ..." تبسمی کرد و با تعجب پرسید: "چه خبر شده است‌؟" گفتم‌: ... ادامه مطلب ...

خودت بخور و خودت پاسخگو باش ( از خاطرات شهید باکری )

خودت بخور و خودت پاسخگو باش ( از خاطرات شهید باکری )

چند روز بود كه صبح زود تا ظهر پشت خاك ريز مي رفت و محور عملياتي لشگر را تنظيم مي کرد . هواي گرم جنوب؛ آن هم در فصل تابستان، امان هر كسي را مي بريد. يكي از همين روزها نزديك ظهر بود كه آقا مهدي  به طرف سنگر بچه ها آمد و.... ادامه مطلب ...

پیر مرد ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

پیر مرد ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر بیند. وسط راه غیبش زد.  ادامه مطلب ...

اهل سنت ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

اهل سنت ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

عملیات که شروع شد، تازه فهمیدیم صد کیلومتر از مرز را داده دست نیروهای اهل سنت. بیش ترشان هم محلی . توی جلسه ی توجیهی هم هیچ حرفی نزده بود. ادامه مطلب ...

کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز به م گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» .» ادامه مطلب ...

یک دور تسبیح « مرگ بر آمریکا »( از خاطرات شهید مهدی باکری )

یک دور تسبیح « مرگ بر آمریکا »( از خاطرات شهید مهدی باکری )

توی راه تا برسیم به هلی کوپترها آقا مهدی یک دور تسبیح « مرگ بر آمریکا » گفت. گفت : آقاي مشکيني گفته ثواب گفتن.. ادامه مطلب ...

حقوق شهردار ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

حقوق شهردار ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود من جای اون مشغول شدم.شش ماه بعد رئیس شهرداری استعفاء کرد و رفت جبهه.. ادامه مطلب ...

<1>
لوگوی سایت ابر و باد