شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات اخلاص

<123>
ظهور چقدر نزدیک است ؟( از خاطرات شهید احمدی روشن )

ظهور چقدر نزدیک است ؟( از خاطرات شهید احمدی روشن )

همسر شهید مصطفي احمدی‌روشن که از شاگردان مرحوم آيت‌الله عزيزالله خوشوقت بوده است چندی پیش با بيان خاطراتي از آن شهيد گفت: «فشار کاری برای ایشان خیلی سخت بود؛ آقا مصطفی را که می‌دیدی، همیشه چشمانش خسته بود و قرمز، ولی هیچ وقت عصبانی و اخمو نبود و با آن خستگی وقتی 12 شب می‌رسید خانه، می‌خندید.  
  ادامه مطلب ...

دخیل بسته بودن ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

دخیل بسته بودن ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

يخته‌ بودند دور و برش‌ و سر و صورت‌ و بازوهاش‌ را مي‌بوسيدند. هركار مي‌كردي‌، نمي‌توانستي‌ حاجي‌ را از دستشان‌ خلاص‌ كني‌. انگاردخيل‌ بسته‌ باشند، ول‌كن‌ نبودند. بارها شده‌ بود حاجي‌ توي‌ هجوم‌محبت‌ بچه‌ها صدمه‌ ديده‌ بود؛ زيرچشمش‌ كبود شده‌ بود، حتی يك‌بارانگشتش‌ شكسته‌ بود.
  ادامه مطلب ...

 شستن ظرف ها ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

شستن ظرف ها ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

ساعت‌ يك‌ و دو نصفه‌شب‌ بود.
صداي‌ شُرشُر آب‌ مي‌آمد. توي‌تاريكي‌ نفهميدم‌ كي‌ است‌. يكي‌ پاي‌ تانكر نشسته‌ بود و يواش‌، طوري‌كه‌ كسي‌ بيدار نشود...
  ادامه مطلب ...

اورکت ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

اورکت ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

قلاجه بودو سرمای استخوان سوزش .اورکت هارا آوردیم وبین بچه ها قسمت کردیم .نگرفت گفت.. ادامه مطلب ...

دیگر این مدرسه نمی آیم ( از خاطرات شهید کاوه )

دیگر این مدرسه نمی آیم ( از خاطرات شهید کاوه )

شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کرده‌ام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهل‌تکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بی‌شام!» ادامه مطلب ...

اخوی ( از خاطرات شهید حسین همدانی )

اخوی ( از خاطرات شهید حسین همدانی )

در زمان جنگ رزمندگان به یکدیگر اخوی می‌گفتند و یا دوستت دارم از سر اخلاص بود و این‌طور نبود که همانند زمان حال به یکدیگر بگوییم ارادت داریم و پشت سر هم غیبت کنیم. ادامه مطلب ...

آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداخته ای !

آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداخته ای !

در بیت امام‌، مهدی را دیدم و گفتم‌: "آقا مهدی‌! خواب‌های خوشی برایت دیده‌اند ...‌مثل اینکه شما هم ... بله ..." تبسمی کرد و با تعجب پرسید: "چه خبر شده است‌؟" گفتم‌: ... ادامه مطلب ...

تو چه کاره هستی؟ (خاطره ای از شهید داود حیدری )

تو چه کاره هستی؟ (خاطره ای از شهید داود حیدری )

در پادگان دوکوهه مستقربودند. مدتها بود که او را مي‌شناخت و با هم سلام و عليک داشتند. سعي مي‌کرد در هر فرصت مناسب کنار داود باشد. داود روحيه و اخلاق خوبي داشت اما بعضي وقتها يک مرتبه غيبش مي‌زد. ادامه مطلب ...

فلافل فروش ( از خاطرات شهید هادی ذالفقاری )

فلافل فروش ( از خاطرات شهید هادی ذالفقاری )

او هم کلاه را گذاشت روی سرش و گفت: به من میاد؟سید علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت: دیگه تموم شد شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند. ادامه مطلب ...

اخلاص و اقتدار ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )

اخلاص و اقتدار ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )

وقتی حاج احمد متوسلیان شنید که قرار هست نماینده تام الاختیار بنی صدر از منطقه مریوان بازدید کند، خیلی عصبانی شد و برای جلوگیری از این بازدید با عجله به سمت پادگان حرکت کرد.. ادامه مطلب ...

شهیدی که نمی‌خواست پیش «حاج قاسم» لو برود ( از خاطرات شهید کارگر برزی )

شهیدی که نمی‌خواست پیش «حاج قاسم» لو برود ( از خاطرات شهید کارگر برزی )

حاج قاسم با حالت تعجب رو به فرمانده یگان محل کار رضا کرد. گفت: «چرا به من نگفته بودید که رضا همشهری ماست؟» ادامه مطلب ...

زلزله رودبار ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

زلزله رودبار ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم.. ادامه مطلب ...

چفیه آقا ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

چفیه آقا ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیه‌ای که از آقا گرفته با او دفن شود،جا خوردم نمی‌دانستم از آقا چفیه گرفته.. ادامه مطلب ...

برای خدا ( از خاطرات شهید محمدرضا کارور )

برای خدا ( از خاطرات شهید محمدرضا کارور )

مادرم می‌گفت: «محمّدرضا چرا وقتی دارن از عملیات‌ها فیلم می‌گیرن، تو هیچ وقت توی فیلم نیستی؟» ادامه مطلب ...

بازی دراز ( از خاطرات شهید محمد رضا  کارور )

بازی دراز ( از خاطرات شهید محمد رضا کارور )

چگونه دعا کرد که در همان لحظه، صدای «الله اکبر» و فریاد شادی بچّه‌ها به گوش رسید. باران، نم نم شروع به باریدن کرد.» ادامه مطلب ...

تمیز کردن فریزر ( از خاطرات شهید حسین همدانی )

تمیز کردن فریزر ( از خاطرات شهید حسین همدانی )

مدتی در اتاق مشغول بودم. جانمازش مانند همیشه رو به قبله باز بود.  بلند شدم و بیرون رفتم. چشمهایم از تعجب گرد شد؛ حاج آقا جلوی در فریزر بود و .. ادامه مطلب ...

خادمی ( از خاطرات شهید محمدرضا دهقان )

خادمی ( از خاطرات شهید محمدرضا دهقان )

مسئولمان دائما به من و محمدرضا تذکر میداد که کمتر شیطنت کنیم. یادم هست که یک بار آن برادر مسئول عصبانی شد و سرمان داد زد ادامه مطلب ...

بگویند برو رفتگر محله باش ( از خاطرات شهید مهدی نوروزی )

بگویند برو رفتگر محله باش ( از خاطرات شهید مهدی نوروزی )

البته می گفت که حضرت آقا و یا نماینده  ایشان امر کنند که کار شما اینجا مهمتر است من قبول می کنم، بگویند برو رفتگر محله باش ، نظام به جارو کردن خیابان نیاز دارد من می رفتم ادامه مطلب ...

بوی عطر ( از خاطرات شهید بابایی )

بوی عطر ( از خاطرات شهید بابایی )

یك بار عباس خیلی بو می‌داد. از او سؤال كردم: چرا همه تیمسارها بوی عطر می‌دهند، ولی تو... ادامه مطلب ...

دیوارهای توالت ( از خاطرات شهید سیدعلی حسینی )

دیوارهای توالت ( از خاطرات شهید سیدعلی حسینی )

على یك بیل برداشت. برف‏ها را كنار زد. افتاد به جان خاك‏هاى سفت و یخ‏زده. رفتیم جلو، با یك دنیا شرمندگى و خجالت. خواستیم بیل را از دستش بگیریم، نگذاشت. گفت.. ادامه مطلب ...

<123>
لوگوی سایت ابر و باد