اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
رفقایم توی بسیج فهمیده بودند مصطفی ازم خواستگاری کرده.
از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه».
با خانمها که حرف میزد، سرش را بالا نمیگرفت.
سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است، کوتاه نمی آمد.
به قول بچه ها حرف، حرف خودش بود. معذرت خواهی در کارش نبود.
بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند.
طاقت نداشت سردرد من را ببیند.