شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات تربیت فرزند

<1>
مداد بیت المال (خاطره ای از شهید بابایی )

مداد بیت المال (خاطره ای از شهید بابایی )

عد از ظهر یكی از روزهای پاییزی، كه تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل كارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم.
در اتاق كارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس ادامه مطلب ...

آخرين جمله شهید رضایی‌نژاد به روایت همسرش

آخرين جمله شهید رضایی‌نژاد به روایت همسرش

همسر شهيد رضايي‌نژاد در گفتگویی كه به مناسبت روز فناوري هسته‌اي انجام شد به ناگفته‌هايي از حضور مقام معظم رهبري در منزل شهيد رضايي نژاد پرداخت و گفت:
در حقيقت شهيد رضايي نژاد و پرداختن به او از همان ديدار شروع شد و اين ديدار نقطه عطفي در اين موضوع بود. ادامه مطلب ...

نماز ( ازخاطرات شهید ستاری )

نماز ( ازخاطرات شهید ستاری )

یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که می‌آی می‌ایستی وسط بچه‌ها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان طور که می‌چرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. ادامه مطلب ...

همانطور که او میخواست ( از خاطرات شهید ستاری )

همانطور که او میخواست ( از خاطرات شهید ستاری )

زندگی بعد از منصور باید ادامه پیدا می کرد. باید بچه ها را جایی می رساندم که با هم برنامه ریزی کرده بودیم. باید روی پا می ایستادیم. درست همان طور که منصور دوست داشت. منصور در ظاهر از بین ما رفته بود، ولی انگار همه جا پیشمان بود. من همه جا منصور را می دیدم. توی فکر من، منصور همیشه خانه بود و توی اتاق کارش. گاه حتی وقتی بچه ها نبودند، یک سینی چای می ریختم و می رفتم اتاقش ادامه مطلب ...

پوست کلفت!  (از خاطرات شهید احمدی روشن)

پوست کلفت! (از خاطرات شهید احمدی روشن)

از در مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود، مثل همیشه.
درس و بازیمان که تمام می شد، می رفت... ادامه مطلب ...

نان سنگک (خاطره ای از شهید احمدی روشن)

نان سنگک (خاطره ای از شهید احمدی روشن)

نان سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چندتا سنگ به نانها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی... ادامه مطلب ...

وعده حق (خاطره ای از شهید حمیدمحمودی)

وعده حق (خاطره ای از شهید حمیدمحمودی)

یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران.چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود.خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم... ادامه مطلب ...

مدرسه مذهبی ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

مدرسه مذهبی ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

من سه سال از او کوچکتر بودم. محمد به کلاس چهارم می‌رفت. من هم به کلاس اول. اما پدر نه تنها من را ثبت‌نام نکرد، بلکه به مدرسه رفت و پرونده محمد را هم گرفت!
.خیلی تعجب کردیم. بعد از شام نشسته بودیم دور هم. پدر گفت:‌مدرسه فردوسی خوب بود. بعد گفت:‌
  ادامه مطلب ...

دوست داشتم بچه‌ها بدانند رییس خانه کیست؟ ( از خاطرات شهید مهدی قاضی خانی )

دوست داشتم بچه‌ها بدانند رییس خانه کیست؟ ( از خاطرات شهید مهدی قاضی خانی )

در نگاه اول یک مسئله خیلی جزیی باشد اما می دانستند تا پدرشان نباشد نباید دست بزنند. این موضوعات تربیتی را از برنامه های تلویزیون یاد می‌گرفتم. ادامه مطلب ...

مهر اضافه ( از خاطرات شهید مهدی قاضی خانی )

مهر اضافه ( از خاطرات شهید مهدی قاضی خانی )

خب محمد متین اینقدر شیطان بود که سر نماز همه مهر ها را جمع می‌کرد، مسجدی ها می دانستند وقتی او می آید باید یک مهر دیگر در جیبشان داشته باشند.. ادامه مطلب ...

لقمه حلال ( از خاطرات شهید علی اکبر درویشی )

لقمه حلال ( از خاطرات شهید علی اکبر درویشی )

اما خداوند را به خاطر وجود حسین شکر می‌کرد. بچه را در آغوش گرفت و بوسید، از من پرسید: «رزمنده است یا رزمنده‌پرور؟» گفتم: ادامه مطلب ...

<1>
لوگوی سایت ابر و باد