شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات ساده زیستی

<12>
شکستن مجسمه های تزئینی (خاطره ای از شهید مصطفی  چمران )

شکستن مجسمه های تزئینی (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

به مصطفی می‌گفتم: «من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمان‌ها چیزی ندارند، بدبختند» مصطفی به شدت مخالف بود، می‌گفت: «چرا ما این همه عقده داریم؟ ادامه مطلب ...

چمران به خاطر رزمنده ها کولر روشن نمی کرد (خاطره ای از شهید مصطفی  چمران )

چمران به خاطر رزمنده ها کولر روشن نمی کرد (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد اما می‌گفت: «چطور کولر روشن کنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند». هر کس می‌آمد مصطفی می‌خندید و می‌گفت: ادامه مطلب ...

آبگوشت ( از خاطرات شهید صیاد شیرازی )

آبگوشت ( از خاطرات شهید صیاد شیرازی )

هر چقدر به بچه ها می گفت « کم توقع باشید» خودش چندبرابر رعایت می کرد. مادرش می گوید: علی آبگوشت نمی خورد. یک بار که از مدرسه آمد، من توی حیاط بودم. آبگوشت گذاشته بودم و داشتم لباس می شستم. آمد و گفت: عزیز، گشنمه. ناهار چی داریم؟ ادامه مطلب ...

من عروسک نمی خواهم ( از خاطرات شهید حمید باکری)

من عروسک نمی خواهم ( از خاطرات شهید حمید باکری)

همسر حمید در حال جمع کردن لباس ها بود . حمید متوجه او شد . پرسید : این لباسها مال توست ؟ کدام لباس ها را می گفت ، این چند دست لباس که سالها همراه او بوده و فقط چند تای آنها را تازه خریده بود ادامه مطلب ...

زندگی با یه جهادگر (از خاطرات شهید رضوی )

زندگی با یه جهادگر (از خاطرات شهید رضوی )

قبل از عقد گفت((تو زندگی باید صبور باشی٬زندگیت باید رو دوشت باشه٬از این شهر به اون شهر.زندگی با یه جهادگر یعنی همین.جنگم نبود من یه جا بند نمی شدم ادامه مطلب ...

لباس نو ( از خاطرات شهید خنکدار )

لباس نو ( از خاطرات شهید خنکدار )

اصغر در روز عروسیش حتی يک دست لباس نو هم نخريد. كاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفيقش بود. كفشش هم اصلاً معلوم نبود برای كیه. ادامه مطلب ...

بایدفکری به حال آنجا کنم ( از خاطرات شهید کلهری )

بایدفکری به حال آنجا کنم ( از خاطرات شهید کلهری )

طبقه بالای خانه  پدرش ، یک اتاق و اشپزخانه جمع و جوری درست کرده بود 
گفتم:مصطفی چرا خونه ی درست و حسابی اجاره نمی کنی ؟... ادامه مطلب ...

تنهاترین سردار ( جانباز شهید احمد پاریاب )

تنهاترین سردار ( جانباز شهید احمد پاریاب )

16ساله بود که "آمد" به سوی میعادگاه عشاق. زیرک بود و چابک، فرمانده گردان شد. 
در اکثر عملیات‌ها حضور داشت. با "همت" جبهه ها دم‏خور بود. .. ادامه مطلب ...

زندگیش جنگ شده بود ( از خاطرات شهید مجتبی هاشمی )

زندگیش جنگ شده بود ( از خاطرات شهید مجتبی هاشمی )

سخت ترین دوران زندگی ما تازه بعد از انقلاب و شروع جنگ آغاز شد. سید دیگر در خانه نمی ماند. من بودم و 5 تا بچه قد و نیم قد،  ادامه مطلب ...

تازه او را شناختیم ( خاطره شهید خرازی )

تازه او را شناختیم ( خاطره شهید خرازی )

آن شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند ولی ما او را نمیشناختیم.هنگام خواب گفتیم: پتو نداریم! ادامه مطلب ...

نمی خواهم حتی یک ترمز هم برای من زده بشه!

نمی خواهم حتی یک ترمز هم برای من زده بشه!

یه موتور گازی داشت کارهای توی پایگاه مثل خرید و ... را همیشه با آن انجام میداد .مرتب از طرف بعضی از خلبانها مورد نکوهش قرار میگرفت میگفتن علی شان یک خلبان را رعایت نمیکند .... ادامه مطلب ...

ماشین ژیان داشت ( از خاطرات شهید صیاد شیرازی )

ماشین ژیان داشت ( از خاطرات شهید صیاد شیرازی )

اوایل انقلاب ماشین ژیان داشت.
 بهش گفتم : بابا این همه ماشین توی پارکینگ ، چرا یکیش رو بر نمی داری سوارشی؟
می گفت: همین هم از سرم زیاده. ادامه مطلب ...

برادر بزرگتر و برادر کوچکتر ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )

برادر بزرگتر و برادر کوچکتر ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )

برای تهیه مهمات باید حاج احمد متوسلیان رو می دیدم ...به طرف اتاق فرماندهی رفتم ...در باز بود ، اما حاج احمد نبود ... ادامه مطلب ...

نان خشک ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

نان خشک ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

عصر بود که از شناسایی آمد. انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید.  ادامه مطلب ...

خودت بخور و خودت پاسخگو باش ( از خاطرات شهید باکری )

خودت بخور و خودت پاسخگو باش ( از خاطرات شهید باکری )

چند روز بود كه صبح زود تا ظهر پشت خاك ريز مي رفت و محور عملياتي لشگر را تنظيم مي کرد . هواي گرم جنوب؛ آن هم در فصل تابستان، امان هر كسي را مي بريد. يكي از همين روزها نزديك ظهر بود كه آقا مهدي  به طرف سنگر بچه ها آمد و.... ادامه مطلب ...

با کفش روی موکت ( از خاطرات شهید رجایی )

با کفش روی موکت ( از خاطرات شهید رجایی )

وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در نخست وزیری را که مبلغی ناچیز (۲۵۰۰ تومان ) شده بود نپذیرفت و توضیح می خواست گفتم :

  ادامه مطلب ...

نگران آن روزم باش! ( از خاطرات شهید رجایی )

نگران آن روزم باش! ( از خاطرات شهید رجایی )

ای عزیز! این چه وضعی است که شما دارید چرا به خود نمی رسید و این قدر زندگی را به خود سخت گرفته اید از شما توقع نداریم مانند نخست وزیران دوره ستم شاهی باشید لااقل یک زیر پیراهن درست و حسابی به تن کنید! مثل این که شما نخست وزیرید ادامه مطلب ...

غذای فرمانده ( از خاطرات شهید بابایی )

غذای فرمانده ( از خاطرات شهید بابایی )

زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی و موقعیت های ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود، ولی خود جناب بابایی با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام می دادند.. ادامه مطلب ...

پیراهن نو ( از خاطرات شهید مرتضی یاغچیان )

پیراهن نو ( از خاطرات شهید مرتضی یاغچیان )

یک روز گفت : برویم پیراهن تازه ای بخریم.گفتم : این دفعه دیگر حتماً ‌تصمیم داری داماد بشوی.
  ادامه مطلب ...

خرید عروسی ( از خاطرات شهید ناصر کاظمی )

خرید عروسی ( از خاطرات شهید ناصر کاظمی )

این شد خرید من . اما ناصر را هر کار کردیم نیامد.گفت : " من خریدی ندارم . کت و شلوار که هیچ وقت نمی پوشم، ادامه مطلب ...

<12>
لوگوی سایت ابر و باد