اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش.
ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند.
ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود.
او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند و بعد،
يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند و منتظر شدند.
براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجي سر برسد
ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود،
تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد.
پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحي توي بيمارستان بماند.
تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند.